خلاصه داستان رمان : داستان این رمان از یک رمز شروع میشود.
این رمز زندگی دختر بیگناه داستان را از هم میپاشاند.
مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای داستان تنها شروع ماجرا است.
یک ماجرای بسیار عجیب و پر از هیاهو…
قسمتی از متن رمان انتقام آبی
میلرزیدم و اشک جلوی دیدم رو گرفته بود و از این موضوع خوشحال بودم چون بدن پر از خون بابام رو در حالی که جایی توی بدنش سالم نمونده بود رو نبینم.
خدایا چقدر سخته جلوی چشمات ببینی که پدرت رو تیر بارون کنن، ولی از پشت در اتاقت حتی نتوانی صدات رو در
بیاری…
اون قدر دستهای سرد و بیحسم رو بین دندونام فشرده بودم که طعم خون رو احساس میکردم چون نمیخواستم حتی صدای نفسهام رو هم بشنون.
با صدای زنگ تلفنِ اون مرد سیاهپوش به خودم اومدم.
مرد: بله قربان!؟… نه… خیر کدُ همراهش نبود… بله… اما قربان تقریبا چهارده سال از اون ماجرا میگذره و معلوم نیست اون با کدُ چی کار کرده تا یادش نره… بله این خائن رو الان کشتیم… چشم الان برمیگردیم.
و بعد تلفن رو از کنار گوشش برداشت و به اون دو تا مردی که کت و شلوار مشکی داشتن گفت:
_باید بریم…