خلاصهای از رمان : باران و دخترخالهاش مارال به دنبال یک شغل هستند.
داییاش در شرکت یکی از دوستانش برای آنها شغلی درست می کند و قرار می شود فردای آن روز برای مصاحبه و استخدام به آن شرکت بروند.
باران و دوستانش تصمیم می گیرند برای پیاده روی به پارک بروند.
در هنگام پیاده روی پای باران روی پله ها لیز می خورد و درست موقعی که داشت با سر به سمت زمین می افتاد یک بندهی خدا روی هوا او را می گیرد.
باران روز بعد به شرکت می رود و متوجه می شود که رئیس شرکت همان پسری هست که هنگام لیز خوردن در پارک نجاتش داده بود.
پسر هم متقابلا با دیدن باران تعجب می کند ولی زود خودش را جمع و جور می کند و…
قسمتی از متن رمان ملکهی عشق
خیلی وقت بود که دنبال یک کار مناسب می گشتیم، من و دختر خاله ام مارال…
که یکی از بهترین دوستام بود، دنبال یک کاری که با رشته تحصیلی ما جور در بیاد. ولی کاری پیدا نمی شد.
بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن، قرار شد که فربد با یکی از دوستاش که یک شرکت مهندسی داشت درباره من و مارال صحبت کنه.
منتظر تماسش بودم.
با صدای تلفن از جام پریدم.
با دویدن خودم رو به تلفن رسوندم.