توضیحات
رمان ای مهربان چراغ بیاور pdf
هنوز با سنگینیِ سر خرگوش کنار نیامده بود!
سرش را کج کرد و سعی کرد
مفاصل گردنش را بشکند. صدای ترقترق
مفاصل در هیاهوی ترانۀ شادی که
از ماشینی در حال پخش بود، گم شد.
ماهپیشونی هوروشبند بود؛
همانقدر رقصآور و پر از کرشمه.
او زیر سنگینی لباس خرگوشی که به تن داشت،
درست وسط خیابان،
جلوی رستوران میرقصید و سرنشینان
چند ماشین با سوت و جیغ همراهیاش میکردند:
آسمونو سنگ میزنم امشبو بارون بزنه
رمان ای مهربان چراغ بیاور pdf
هر کیو تو کوچه ببینم میگم اون جون منه
او یکدور دیگر چرخید و در همانحال
دستهایش با ترانۀ پر از غمزۀ هوروش تاب میخورد:
نرگسو خبر میکنم عطرشو امشب بیاره
ازش میخوام رو تن خونه عطرتو جا بذاره
او دوباره دور چرخید و اینبار صدای کسانی
که با خنده و شادی دورش کف میزدند با هم به هوا رفت:
یالله پاشو بیا پیش من حالا
اون ناز و کرشمه رو ببینم
ما را جادو میکنی والله
چشمون سیاهت کشته ما را
صدای کف و سوت خیابان را پر
کرده بود و او هنوز دور خودش
میچرخید و در آن لباسهای
سنگین خزدار با طرح خرگوشش بشکن میزد.
کودکی از پشت شیشۀ
ماشین برایش دست میزد
و پیرزنی با شالی که دور گردنش افتاده بود،
عنان از کفداده، رقصکنان با او همراهی میکرد.
سیاوش از بالا و از پشت شیشۀ
اتاقش در رستوران نگاهش میکرد.
لیوان چای دستش بود.
جرعهای دیگر نوشید و وقتی نگاهش
میخ رقص خرگوشِ رستوران بود،
موبایلش را از جیبش درآورد.
روی نام کسی کلیک کرد و کمی
بعد با صدایی بیحالت گفت:
به کیان بگو جمعش کنه
رمان ای مهربان چراغ بیاور pdf
، یهکم دیگه مأمورا رو خبر میکنن شر میشه.
موبایل را از کنار گوشش پایین آورد
و وقتی آخرین جرعههای چایش
را مزهمزه میکرد، به قر کمر کیان زل زد.
کمی بعد جواد دواندوان
به سوی کیان میدوید،
از بین جمعیت راه باز میکرد
و سیاوش هنوز از بالا نگاهشان میکرد.
کیان دور دیگری چرخ زد و
جواد به سختی توانست سرش
را کنار لپهای گلی خرگوش ب
برد و میان آن هیاهو و سر و صدا بگوید:
دیگه تمومش کن، شر میشه پسر.
جواب او یک دور دیگر بود و بعد
وقتی نفسنفس میزد،
رو به جمعیتی که هنوز برایش کف و سوت میزدند،
ایستاد و دستهایش را بالا برد و محکم و تند کف زد.
حرکتش بقیه را هم به وجد آورد؛
آنقدری که صدای کف زدن یک
بارهشان خیابان را پر کرد.
سیاوش با استکان خالیشدهاش
از پنجره فاصله گرفت.
به سوی میزش رفت و وقتی روی
صندلی مینشست به ساعت
نگاه کرد. نزدیک دوازده ظهر بود.
پلک زد و با آرامش بیشتری
به صندلیاش تکیه داد. د
ستهایش را روی دستۀ
صندلی گذاشت و از همانجا
به روشنایی پشت پنجره خیره شد
رمان ای مهربان چراغ بیاور pdf