دانلود رمان به رنگ پاییز
خلاصه داستان: توی زندگی هر آدمی اتفاقایی می افته که باورش خیلی سخته.
زندگی رسم گردون و بگرده و زندگی دختر داستان ما به رسم قدیمی تقدیر و روزگار میگرده.
دخترک رمان به رنگ پاییز ما باید خیلی سختی ها رو تحمل کنه تا پیروز شه…
قسمتی از رمان به رنگ پاییز
کلافه پامو رو زمین کوبیدم که چیزی تو پام رفت.
آخ بلندی گفتم و پام و بالا آوردم.
لی لی کنان نشسـتم روی تختم و کف پام و دست کشیدم. چیزی نبود!
با دقت به پام خیره شدم ولی هیچی نبود. نفس مو با صدا بیرون دادم و با صدای بلند داد زدم:
-بابا این مقنعه من کو؟!
صداش از توی آشپزخونه می اومد.
-یه چیزی می گیا من چه می دونم بابا.
کلافه سری تکون دادم و به گشتن ادامه دادم.
“یه روز میخوام سروقت برما”
در اتاقم باز شد و بابا توی چارچوب در دست به سینه نمایان شد خیره شده بود به اتاق بهم ریخته و شلوغم پام و روی زمین کوبیدم:
-بابا تو رو خدا.
سری تکون داد به معنی “نه” رفتم سمتش و سرتقانه زل زدم تو چشمای مشکی و خوش حالتش.
-جون من بابایی جونم.
با انگشت اشاره اش ضربه ای به بینی ام زد و اخم مصلحتی کرد.
-بچه پرو یه بار شد اینجا مرتب باشه؟!
نیشم تا بناگوش باز شد چون جواب منفی بود و اتاقم همیشه نامرتب بود.
-سرتق برو صبحانه اتو بخور منم مقنعه اتو پیدا میکنم میارم برات.
رو نوک پا ایستادم و چون قدم به گونه اش نمیرسید چونه اشو محکم بوسیدم.
-دمت گرم…