خلاصه داستان: حکایتی از دو انسان دلداده، دو جسم و یک روح…
در جدال با مردی خود خواه، خود شیفته، خود بین، خود رای…
حکایتی متفاوت از یک عشق، عشقی که از دید من شاید سفید باشد و از دید تو سیاه…
اصلا بیا آن را خاکستری ببینیم، خاکستری روشن، متمایل به سفید…
یا نه! تصمیم با توست، علی و ساغر را، هر رنگی خواستی بکش…
آنها را در حریری به رنگ آبان، هر طور دوست داشتی رنگ آمیزی کن…
قسمتی از رمان حریری به رنگ آبان
دستمال کاغذی که بین انگشت های دستش مچاله شده بود، حالا داشت تیکه تیکه می شد.
دستمال نمناک بود.
اینو کامل حس می کرد، ولی این نمناکی به خاطر اشک نبود، حاصل مشت شدن دست ها و انگشتاش توی هم بود که عرق کرده بودن.