دانلود رمان دختر کرد
قسمتی از متن رمان دختر کرد
باران به شدت می بارید.
انگار می گریست. زمین می لرزید و آنجا آن دورها جنگل با صدایی غم انگیز می رنجید و زاری می کرد.
طوفان چهره در هم کشیده بود و آسمان را می ترساند.
زمین با ترس و وحشت خاموش بود، ولی بر فراز آن غرش رعد، وحشیانه فریاد می کشید.
ابرهای سیاه شعله ور می شدند و بی محابا می باریدند.
برق هایی که از آسمان جستن می گرفت گویی جرأت و جسارت را در هر کسی می کشت.
طوفان حمله می کرد و با رحم و دوستی بیگانه بود.
آسمان تیره و عبوس مانده و تمامی قدرتش را در خود فرو برده و در مقابل غرش طوفان آنچنان مظلومانه سکوت کرده بود که دل آدمی برایش می سوخت.
در این حال و هوا بودم که صدای طناز با فریاد و گریه بلند شد. وحشتناک بود.
دلم بی خودی شور نمی زد. چهار ستون بدنم می لرزید. دردی عمیق بر وجودم نشسته بود.
طناز شیون می کرد و هوار هوار می کشید.
بر سرش می کوبید و از بخت بد روزگار ستمگر می نالید.
از مطبخ بیرون پریدم و آرام روی دیوار ایوان به گوش ایستادم تا ببینم بالاخره چه شد؟
آقاجانم بلند نهیب زد: دِ جان بکن زن سخن بگو.
از گوشۀ پنجره قیافۀ آقاجان را می دیدم. عصبی و وحشت زده بود.
_سلیمان خان به دادمان برس. ای وای بر فریادمان. ای وای خانه خراب شدیم. به گِل و وامانده بودیم، ای داد بر ما ای هوار.
آقاجان خنجرش را از پَر کمرش کشید و دوباره بالاتر فریاد کشید میگی یا…