خلاصه داستان: داستان این رمان میتواند ادامهی عشقی وصف نشدنی باشد.
عشقی که با مستحکم بودنش حتی دیواری را ویران میسازد.
اینجا، این عشقِ وصف نشدنی با شعلههای سوزان از عشق و محبت ادامه مییابد.
این عشق سرچشمهای از تمام دلتنگیهای گذشته است.
دلتنگی که هرچه ریشهاش قویتر شود عشق را بیشتر میکند.
دلتنگی که علاوه بر تنگ تر کردن قلب، برای عشق بیشتر جا باز میکند…
قسمتی از رمان دلتنگ
در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم! باصدای بلندی سلام کردم.
_سلام من اومدم.
صدایی شنیده نشد. رفتم توی اتاق.
مامان روی تخت دراز کشیده بود و همونطور که یکی از دست هاش رو روی پیشانیش گذاشته بود، چشم هاش رو بسته بود.
به چارچوب در تکیه دادم و بهش خیره شدم!
هنوز بعد از سالها زیبایی چشمگیرش رو از دست نداده بود.