دانلود رمان دهلیز
خلاصه ای از رمان : دهلیز یعنی یک راهرو، یه دالان…
نمی دانم کی و کجا وارد این دهلیز شدم!
فقط دیدم که چشم هاش برق زد، به من گفت اینجا زندانه!
تو زندانی و من زندان بان!
به او گفتم اینجا نمی شود نفس کشید، گفت دیگر نیازی به نفس کشیدن نیست.
گفتم نه و گفت آره…
هیچ وقت نخواستم دردسر درست کنم و داشتم موفق می شدم…
ولی نفهمیدم چطور و چه وقت افتادم در عمق دردسر!
قسمتی از متن رمان دهلیز
با بی حالی دکمه ی زرد رنگ اسپیکر رو زدم و طبق هر صبح به ناله هاشون گوش دادم.
_سلام، آبجی می تونی یک میلیون تومن واسم بفرستی؟
گرفتارم به روح مامان. ممنون…
صدای بعدی:
_آبجی… سلام اردلانم.
می خواستم بگم امروز دانشگاهت شروع میشه یه وقت یادت نره ها!
پوزخند زدم و رفتم رو به روی آینه ایستادم.
به آینه نگاه کردم.
من ماهی صالحی بودم. تک دختر و آخرین فرزند حامد صالحی.
وقتی من به دنیا اومدم مادر و پدرم در یک حادثه از این دنیا رفتن.
چهار تا برادر بزرگتر از خودم دارم که جز مسائل مالی شون به من هیچ زنگی نمی زنن.
بعد از سه سال پشت کنکور موندن، حالا دانشگاه رشته ای که ازش نه خوشم میاد و نه بدم میاد قبول شدم.
آروم آروم لباس هام رو پوشیدم و بعد از برداشتن وسایلم از خانه بیرون اومدم.
از دوران بچگی آدم بی دست و پایی بودم.
اصولا چون زیاد تو جمع های شلوغ نبودم، وقتی تو یک جمع شلوغ میرم دست پاچه می شم.
به دانشگاه رسیدم و وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم…