خلاصه رمان : “آرتا”: صبح جمعه بود، صبحی که می توانستم تا خود ظهر از تخت جدا نشوم و بی خوابی های یک هفته گذشته را جبران کنم.
با سر و صدای چند تا از بچه ها چشم باز کردم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم، خیلی زودتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم.
با غرغر لب تخت نشستم و گفتم: «صبح زود چیه جار و جنجال راه انداختین؟»
شوکا معترضانه گفت: «تو باز امروز از دنده چپ بلند شدی؟»
– نخیر، فقط آرزو به دلم موند که یک روز بیدار بشم ببینم ساعت دوازدهه!
بهزاد پوفی کرد و گفت: «امروز که از این خبرا نیست.»
قسمتی از متن رمان عصر تلخ
بهزاد گفت: «باید بری صبحونه درست کنی.»
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: «دیروز که نوبت من بود.»
بهزاد: خب دیروز من جای تو درست کردم، پس امروز نوبت توئه…
باشه، انگار چاره ای نیست.
بهزاد در حالی که از جایش بلند می شد گفت: «پس تا من میرم یک آبی به دست و صورتم بزنم تو بی کار نشین و برو آشپزخانه…!
بهزاد؟! «نامش را به قدری عجیب و غریب بر زبان آوردم که پیش از همه باعث تعجب خودم شد.»