خلاصه داستان: داستان این رمان درباره دختری پلیس است به نام ترگل.
ترگل در تکاپو برای رفتن به ماموریتی به سمت دبی است.
اما در عملیاتی جدید و غیر منتظره و برخلاف انتظارش شکار عملیات می شود و زندگی اش عوض می شود.
و رییس بزرگترین باند قاچاق دختر زندگی ترگل را نابود می کند.
او در پی تنفر است اما همه چی برخلاف انتظارش عوض می شود.
قسمتی از رمان محبس
با عصبانیت در راهرو اداره قدم می زدم و برگه داخل دستم را بیشتر می فشردم.
نمی گذاشتم، نمی گذاشتم که باز هم نیلوفر به هدفش برسد.
به پشت اتاق سرهنگ که رسیدم ایستادم.
لبه چادرم را گرفتم و مشت کردم، پلک هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
دستم را بالا آوردم و تقه ای به درب زدم.
ثانیه ای بعد صدای سرهنگ مظفری از داخل اتاق بلند شد که اجازه ورود داد.