خلاصه رمان:
همه چیز در سیاهی و خاموشی غوطهور است که با آمدن شخصی مرموز، جرقهی انتقام زده میشود.
آتش دوباره به پا میشود و طوفان درست میکند.
زادهی تاریکی برمیگردد با آتش انتقامی که در سینه دارد و طوفانی که در راه است.
طوفانی از جنس تاریکی!
قسمتی از رمان طوفان تاریکی
به طرف ماشین رفتم.
در رو سریع باز کردم و سوارش شدم.
چشمهام رو از فشار خستگی بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
تموم تنم خستگی رو فریاد میزد و سوزش چشمهام اثباتش میکرد.
انگشتهام رو روی چشمهای بسته شدهام گذاشتم و فشار خفیفی بهشون وارد کردم که کمی درد گرفتند.
«لعنتی» زیر لب زمزمه کردم و کاپشنم رو از تنم بیرون آوردم. برخلاف بیرون که قصد داشت ازم یه آدمبرفی درست کنه، داخل ماشین خیلی گرم و طاقت فرسا بود.