دانلود رمان بغض محیا
خلاصه رمان : مادرم: محیااااااا…
انگشتانم را عصبی در هم پیچیدم و از جا بلند شدم.
عصبی می شدم وقتی که مادرم به این شکل صدایم می کرد.
حتما کاری برایم داشت که اینگونه دنبالم بود.
به آشپزخانه که رسیدم مادر و عمه مرجان مشغول سبزی پاک کردن بودند.
پوزخندی زدم…
نگفتم؟؟؟ مادر فقط برای کاری صدایم می کرد، وگرنه کاری با من نداشت…
قسمتی از متن رمان بغض محیا
با احترام رو به روی مادرم ایستادم.
– جانم مادر…
کلافه با آرنج موهایش را عقب داد و بی این که نگاهم کند گفت:
– بیا اینجا کمک دختر یکسره تو اتاقتی که چی؟؟؟ مگه نمی بینی چقدر رو سرمون کار ریخته؟؟؟؟
لبخندی زدم، چشم مادر، نشستم کنار مادر و عمه مشغول به کار شدم.
و فکر کردم که چرا ساحل دختر عمه ام، نگار و دریا دختر عموهایم که به قول مادر یکسره داخل اتاق بودند پس چرا آنها مشغول سبزی پاک کردن نیستند؟!
بی تفاوت به این موضوع به کارم ادامه دادم، بی آن که اصلا حواسم به صحبت های مادرم و عمه ام باشد.
غرق در افکار خودم بودم که ناگهان نامی که همیشه لرزه به قلبم می انداخت را از دهان عمه شنیدم.
خودم را به بی تفاوتی زدم اما تمام حواسم به سمت عمه که نه، به سمت امیر عباسی بود که عمه راجع بهش صحبت می کرد.
والا مژگان جان از تو چه پنهون دلم زیاد به این دختره رضا نیست.
اما چه کنم امیر عباس مرغش یک پا داره…
انقدرم بد اخلاقه که نمیشه باهاش دو کلمه حرف زد.
از طرفیم دیگه سی سال رو رد کرده و همین طور…