خلاصه رمان : رمان خط هشتم بازگوی زندگی ها و حرف های ناگفته ی انسان هایی است که زاده ی روزهای جنگ نیستند… انسان هایی که نسل سوم لقب گرفته اند… انسان هایی شاید واقعی… و یا شاید غیر واقعی…
قسمتی از متن رمان خط هشتم
کلافه و سرگردان سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون…
صدای خنده ی بابا و ونوس از طبقه ی پایین می اومد.
اون تا سایه ی منو دید، روسری روی سرش انداخت و گفت:
سلام حمزه خان… صبح به خیر… بفرمایید صبحانه…
بابا هم روزنامه شو جلوی صورتش گرفته بود و از بالای ورق هاش به من نگاه می کرد.
بی اهمیت به سمت در رفتم…
کفش هام رو از تو جا کفشی بیرون آوردم که صدای عصبی بابا بلند شد:
نشنیدی؟ تو باید به ونوس خانم سلام کنی… نه اون به تو…