خلاصه این رمان : دخترانی هستند که در هاله ای از مه زندگی می کنند.
دخترانی که تنها در قصه ها نیستند…
آنها واقعیت دارند و در میان همان مه روزهای عمر خود را می گذرانند.
نمی دانم… ولی شاید سرنوشت، او را در سر راه من قرار داده بود، تا زندگیاش را از نزدیک ببینم و امروز راوی آن باشم…
قسمتی از متن رمان دختری در مه
صدای شادمانی و عروسی کل فضای حیاط بزرگ را پر کرده بود.
درختان اطراف محوطه بفهمی، نفهمی به سبزی می زدند و پر از ریسه های چراغ بودند که انتظار تاریک شدن هوا را می کشیدند.
زنان و مردان زیادی در حیاط جمع شده بودند و به عروس و داماد جوان که از روی گوسفند تازه قربانی شده پا به داخل خانه می گذاشتند نگاه می کردند.
اکتر زنها آرایش بر چهره داشتند و تعداد کمی هم روسری نازکی بر روی موهای خود انداخته بودند.
فضا پر از بوی اسپند بود.
زنی کوچک اندام که لباسی آبی رنگ بر تن داشت با صدای نازکی تقریبا جیغ کشید به افتخار عروس و داماد…
و دوباره همه ی جمعیت استقبال کننده شروع به دست زدن و کل کشیدن کردند.