خلاصه رمان : این رمان دارای داستانی بسیار تکان دهنده است.
مانند داستان های دیگر تلخ و شیرین نیست، زهر و عسل نیست. فقط شیرین است…
بستگی به شما هم دارد که شیرین بودن را در چه چیزی ببینید! اما به نظر من این داستان کلا شیرین است و شیرین داستان زندگی یک دختر…
قبل و بعد از مسلمان شدنش!
حالا باید دید چه چیزی عامل این اتفاق شده است؟
قسمتی از متن رمان دو دنیای متفاوت
– بابا جان دوربین من رو ندیدید؟ دارم می رم عجله دارم.
– چرا بابا جان گذاشتی اینجا بیا بردار!
رفتم و دوربینم رو برداشتم.
از بابا خداحافظی کردم و به طرف جنگل به راه افتادم.
من ماهرخ تهرانی هستم، بیست و سه سالمه و عکاسم. به عکاسی از طبیعت و ادیان مختلف و فیلم برداری از صحنه های مختلف علاقه خاصی دارم. یک داداش هم دارم که اسمش شاهرخ هست و بیست و هفت سالشه…
الان هم دارم می رم جنگل کنار خانه مون تا عکس بگیرم. خانه ما کنار یک جنگل خیلی بزرگ و سرسبز قرار گرفته که بهترین مکان برای عکس گرفتنه!
الان نزدیک غروبه و جنگل خیلی قشنگه…
منم به خاطر همین می خوام برم عکس بگیرم. این جنگل یک جوریه که هر وقت بیای اینجا یک سوژه جدید می بینی که دلت می خواد عکس بگیری.
هیچ وقت هم تکراری نمی شه.