خلاصه ای از رمان : شوکا در تلاش برای اتمام دوره پزشکی عمومی خود، در اولین مهمانی زندگی اش اسیر نقاب پوشی می شود که هر روز آرزوی مرگ را برای شوکا پر رنگ تر میکند…
اما داستان به این شکل باقی نمی ماند و…
قسمتی از متن رمان نقاب ماه
“زمان حال”
نگاهش میکرد، نگاهی متعجب!
نمی توانست حتی جمله ای کوتاه برای التیامش بگوید.
دستش را روی قفسه سینه پر دردش گذاشت و نفس های بریده بریده ای بیرون داد، دیگر توان نگریستن به صورت مهداد را نداشت!
از شدت درد چشم هایش را بست و در ذهن سیمای او را تجسم می کرد…
از آن چه که می دید وحشت کرده بود.
دلش نمی خواست حتی ذره ای این صحنه دلخراش ادامه پیدا کند.
در حالی که غم ذره ذره وجودش را به سلطه درآورده بود با صدای غرش مهداد به خود آمد:
_دیدی خیالت راحت شد؟
مهداد چانه ی دخترک را اسیر دست خشم دیده اش کرد و باز غرید:
_خوب به صورتم نگاه کن، تو از همچین آدمی نمی ترسی؟
من یک هیولا هستم، یک نحس مطلق!
شوکا چشم هایش را گشود…
لبخندی تلخ زد و در دل به رازی اعتراف کرد که حتی خودش هم از آن بی اطلاع بود…