خلاصه داستان: این رمان درمورد دختری به اسم هورداده، که دوست داره به سرزمین رویایی بره و ملکه ی اون سرزمین بشه و دنبال راه حله.
یه شب که می خوابه، وقتی بیدار میشه توی یه سرزمین دیگست.
اون رو پیش ملکه سرزمین می برند.
هورداد فکر می کنه که دیگه ملکه میشه اما برخلاف تصورش ملکه دستور میده سرش رو بزنن ولی به دست پسر ملکه، شاهزاده آرسین، نجات پیدا می کنه ولی خدمتکار مخصوص شاهزاده میشه و…
قسمتی از رمان هورزاد ملکه ی آتش
باحرص کولهام رو برداشتم و به طرف در خروجی کلاس رفتم.
آنا دیگه شورش رو درآورده! هی هیچی نمیگم پررو شده.
آنا: «هورداد، هورداد، هوری موری صبر کن.»
من: خفه! کار کن اینقدر اسم من رو مسخره نکن.
برو بیمعرفت! دوست خودم اینجوری باهام حرف میزنه وای به حال دشمنم دیگه!»