مقدمه:گاه می اندیشم چندان مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم!
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم وباران وانسان هایی در زندگی ام باشند که زلال تر از باران هستند.
ژانر:هیجانی وترسناک وطنز.
خلاصه:امیر وکامیار دو دوست صمیمی هستند حتی بیشتر از دو دوست صمیمی!آنها با هم یک برادرند ورفاقت دوستی آنها همیشه پابرجاست،که هر رازی را بهم می گویند ،حال مسئله ای و رخ دادن حادثه ای هولناک برای کامیار، او را به یک انسان تو داری ودرونگرایی تبدیل کرده است ….امیر هم مشتاق جویای حال او است…. طی اتفاقی به رفتار کامیار وشخصیت دیگری که پیدا کرده شک می کند وبه دنبال عامل اصلی این اتفاق می گردد و پیگیری می کند وتا علاج آن را بیاید ولی…..
آغاز))
(از زبان راوی)
……….
{زبان هایمان هیچ استخوانی ندارند،ولی گاهی این یک تکه گوشت بی استخوان چگونه زخم زبان های فراوانی به دل دیگران می زند،که با گذر زمان هنوز هم آن زخم عمیق زنده و وجود دارد.}
محسن:بابا یکی این جعبه ها رو بیاره بالا دستام شکست.
کامیار آرام پس گردنی نثار امیر کردوگفت:پاشو داداش این کارخودته پاشو که دستاتو می بوسه.
امیر:چرا فقط کار منه؟
کامیار:عه داداش این چه حرفیه تو که شرایطمو می دونی؟!پاشو که محسن الان میاد می کشتمون.
امیر پوزخنده مسخره ای زدوگفت:آره می دونم شرایطت رو 4تا بچه زاییدی آب بدنت کم شده کمرت نابود شده….
کامیار پرید وسط حرف امیروگفت:آقا من غلط کردم تمومش کن جان داداش الان بلند میشم.
محسن خسته از خانه آمد بیرون وگفت:امیر!بلند شو دیگه .
کامیار ریز خندید.
امیر چشم غره ای به او رفت وبلند گفت:چرا همیشه من باید بدبخت باشم!
کامیار:خاک تو سرت امیر اونی که بدبخت منم نه تو!تو به این خوشگلی باز 5 تا دوست دختر جیگول داری من چی؟!
امیر خنده اش گرفته بود .
امیر:تف به روت دوست دخترام پیش تو یک راز بود ……
محسن عصبی نگاهشان کرد