خلاصه رمان : داستان این رمان درباره ی پسری به نام سیاوش می باشد.
سیاوش به دختر همسایه یکی از دوستانش علاقه مند می شود.
نام این دوستش نیما است که سیاوش رفاقت صمیمانه ای با او دارد. از طرفی نیما هم به…
قسمتی از متن رمان یلدا
ساعت حدود یازده صبح بود.
داخل دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد.
داشتم نقـشه ای رو کـه بـرای یـک سـاختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم.
ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
_بله، بفرمائین.
نیما : الو سیاوش! برس که… بابام ترِکِید!
آروم تو تلفن گفتم :
نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.
داریم با پدرم …فن ها… رو بررسی می کنیم.
نیما : صدات درست نمیاد! دارین با بابات زن ها رو بررسی می کنین؟!