روی موتور هوندا مشکی رنگم نشسته بودم، با اشتیاق پیراشکی میخوردم. کوچه بد جور سوت و کور بود؛ ولی خدایی نمای خوبی داشت.
بجز دو تا خونه کولنگی یه خونه با چند درخت انگور و انجیر و دیگه بقیه نوساز، تمیز بودن.
هوا هم که بد نبود، گه گاهی یه نسیم میاومد و میرفت. ناگفته نمونه که از بهار شیرین از این بیشتر نباید انتظار داشت؛ بهار به همین خونکیش معروفه. از اینکه خروس خون بیدار شده بودم خوشحال که نبودم هیچ، بلکه خوابآلودم بودم.
اصلاً اگه به جای آموزش و پرورش بودم، شیفت صبح مدرسه رو حذف
میکردم.
– یکی نیست بگه دانش آموزان گناه دارن؟
– خب تو برو بگو.
– چی من! من بگم؟
داشتم با وجدون جونم بحث میکردم، که از ته کوچه صدای جیغ و داد اومد.
– کمک، کمک.
موتور رو روشن کردم، وقت سوپرمن بازی بود.
– رخش جونم برو که باید قهرمون بشیم.
بهار
موهام در نسیم بهاری تاب میخورد، درست شبیه هنرپیشه های فیلم هندیا شده بودم.
آخه امروز قرار بود؛ نیلو کیک تولد بیاره و باهم عکس بگیریم. لباس مدرسه زیاد بهم نمیاومد ولی مامانم میگفت: تو گونی هم بپوشی بهت میاد.
کیف و کفشم که هردو لی بود، یه مغنمه قهوهای و یه مانتو و شلوار سرمه ای تیره تنم بود.
فرشته زد رو سرم، ابرو های کمانیش رو بالا داد.
– های شیطون کجایی؟ دو ساعت ها دارم میگم امتحان داریم تو امتحان خوندی؟ هرچه سعی کردم با دستم به سرش ضربه بزنم فایده نداشت، حتی با وجود اینکه روی پنجه پام بودم. دستم به گردن زرافه خانم نرسید؛ که نرسید. مثل لشکر شکست خورده، دمم رو روی کولم گذاشتم و روی بازوش ضربه زدم. البته فکر کنم به خاطر چادری که پوشیده بود، پوست کلفتی که داشت دردش نیومد.
– خب فری جون دارم به نیلو فکر
میکنم به نظرت امسال چه برنامه ای داره.
دست سفید و خوش فرمش رو گذاشت روی شونم، دماغ نخودیش رو بالا داد.
– خب به نظرم برو یه روانشناس معاینت کنه خولوچل من استرس کشتم اون وقت خانم به فکر خوش گذرونیه!؟
تا اومدم جوابشو بدم دیدم یه ماشین بنز نقره ای جلوی پامون وایساد، شیشه دودی ماشین پایین اومد؛ دوتا مرد قوی هیکل با عینک دودی یه چیزی شبیه گاز رو روی هوا اسپری کردن. ولی به گمونم دارویی بی هوشی بود؛ فرشته که یکم از من جلو تر بود یهو بی هوش شد، تا اومدم داد بزنم دیدم یه صدا که انگار از ته چاه بود بیرون اومد.
– کمک، کمک.
دیدم صدام به گوش هیچ کی نمیرسه پا به فرار گذاشم، هنوز خیلی نرفته بودم که سرگیجه گرفتم؛ همه چیز رو سیاه و سفید میدیدم. تا چشام رو بستم که از گیجی در بیام به یه شئ برخورد کردم، سعی کردم چشام رو باز کنم اما دیگه مژه های بلند، سرمه کشیدم تکوم نمی خورد.
بوی یه عطر تلخ مردونه و چند تا صدای گلوله آخرین چیزی بود که حس کردم
(1)
فرهاد
تازه رفته بودم تو ژست قهرمون داستان که یه دخترک به موتورم برخورد کرد.
آروم از موتور پیاده شدم دخترک رو بغل گرفتم، موهای شکلاتیش رو که صورت گندومی و بانمکش ریخته بودند، دماغ کشیدش رو پوشیده بودند رو کنار زدم.
تا اومدم بلندش کنم و به جای امن ببمرمش مرد های نینجا وارد شودند، شروع به شلیک کردند. چون
کت و شلوار مشکی پوشیده بودند و موهاشون رو دم اسبی بسته بودند، بهشون لقب مردان نینجا رو دادم.
یه گلوله از کنار گوشم رد شود، تفنگم رو در آوردم که شلیک کنم که بچه محله هام مثل مور و ملخ ریختن رو سرشون، نینجا هم چاره کار رو در فرار دیدن.
– بهار جونت دیگه در امون نیست پس پیش به سوی مخفیگاه.
موتور رو روشن کردم و راهی جاده شدم. غرق در صورت بهار بودم، درست به اندازه ماه چهاردهم قشنگ بود،
میدرخشید.
– آهای پسر کجایی جاده رو بپا؟
نگام رو از بهار گرفتم. یه خاور داشت مستقیم میاومد، فاصله زیادی با ما نداشت فرمون رو گرفتم و چرخوندم.
– اوف… خطر از بیخ گوشمون گذشت، دمت گرم وجدون جون خیلی مردی.
– ایول پسر جون خوب لای رفتی، راستی از خرم آباد تا اینجا ۱۸۲ کیلو متر طی کردی خسته نیستی؟!
با دست راستم بهار و فرمون رو، با دست چپم پشت گردنم رو ماساژ دادم.
هنوز جای زخمم از درگیری دو هفته پیش با پلیسا خوب نشوده بود.
– های پسر بالا خونتو اجاره دادی میگم خسته نشودی؟
– عه وجدون جون برو یکم نخود سیاه برام بیار.
– اون وقت نخود سیاه می خوای چی کار؟!
– می خوام بدم عمم آش درست کنه.
– آره جون عمه ات تو گفتی و منم باور کردم.
– جون مادرت برو ولم کن تو هم وقت گیر اوردی؟
– باشه فرهاد خان واست دارم میرم ولی دیگه من رو نمیبینی.
(2)
سرم رو بلند کردم.
– آخیش کنه رفت.
نفس عمیقی کشیدم، هوای بهاری اونم چی شمال معرکه بود. درختان سرسبز و دشت های پر از گل های بهشتی بینظیر بود.
خوب که دقت کردم یه کلبه متروکه دیدم، به سمت کلبه حرکت کردم. گل های رنگارنگ و صدای دلنشین پرندگان.. معنای زندگی رو کامل میکردم.
بهار رو بغل گرفتم و به داخل کلبه رفتم، بهار رو روی زمین خوابوندم. پرتوهای نور از شیرونی شکسته داخل میومد و کلبه رو روشن میکرد. روی سقف پر بود از خونه عنکبوت؛ چند تا بشکه چند تا بیل و قولنگ، میخ یه گوشه روی زمین بودند. به نظر میرسید خیلی وقته دیگه از کلبه استفاده نمیشه.
رفتم کنار بهار دارز کشیدم؛ دلم سرد و شیرین میشود. انگار مهمونی بود و هرکس به یه ساز میرقصید.
– خوشکله نه؟!
– آره زیادی خوشگله.
– نگاش کن چه لبی داره نمیخوای بوسش کنی؟
سرم رو تکون دادم، دستم رو روی قلبم گذاشتم.
– خدای حق داری بی انصاف خوشکله ولی با معرفت مردونگیت کجا رفته؟ اون دستت امانته. میگی دوسش داری هر چیزی روشی داره این طوری میخوای ابراز عشق کنی؟
– آروم باش پسر، آروم بلند شو بدون نگاه کردن برو بیرون ایول داری.
پوزخندی زدم، تیشرت مشکی و شلوار چریکیم رو تکوندم؛ آخه گرد و غبار روش بود.
رفتم سراغ موتورم و فلافل های که خریده بودم رو خوردم البته به فکر بهار هم بودم دوتا رو کنار گذاشتم.
سوم شخص ( دانای کل)
بهار با احساس درد از خواب شیرین بیدار میشه. به اطراف نگاه میکنه اما به خاطر اسر داروی بیهوشی هنوز تاری دید و سرگیجه داره.
بعد از چند بار باز و بسته کردن چشم هاش یه میله نوک تیز رو روی زمین
میبینه؛ با زحمت با استفاده از بشکه از سر جایش بلند میشه. چون هنوز کمی سرگیجه دارد تعادلش رو از دست
میده، یکی از دبه های روی بشکه
میافته. صدای بلند افتادن دبه از داخل کلبه به حدیه، که فرهاد بعد از شنیدنش به سمت کلبه میدوه.
بهار با شنیدن صدای پای فرهاد
میترسه و میله رو برمی دارد برای کشیدن نقشه فرار چشم هاش رو
میبنده، منتظر موقعیت مناسب
میمونه.
فرهاد معتجب داخل کلبه میشه و با دیدن خوب بودن اوضاع نفس عمیق میکشه.
لب های صورتی بهار فرهاد رو وسوسه میکنه، فرهاد روی بهار خیمه میزنه و شروع به نزدیک کردن لبش به لب بهار میکنه.
– چی شد خدا تو رو خوشکل خلق کرد؟!
بهار که احساس عجیبی رو با نزدیک شدن لب های فرهاد تجربه می کنه، چشم هایش رو باز می کنه تا مانع فرهاد بشه. فرهاد با دیدن چشم های باز بهار شوکه میشه، بهار از فرصت استفاده میکنه و میله رو در بازوی فرهاد فرو میکنه. خون فرهاد مثل کوه آتش فشون فورون میشه. بهار فرهاد رو کنار میزنه و فرار میکنه.
فرهاد چندین بار با فریاد بهار رو صدا میزنه.
– بهار… بهار.
بهار بدون خوردن هیچ آب و غذای تا خود غروب پیاده روی می کنه، البته به خاطر اسر داروی بی هوشی توان زیادی نداره.
بهار خسته و تشنه با دیدن یه درخت تنومند وسط جاده به درخت پناه
میبره.
(3)
بهار
از اینکه تونسته بودم فرار کنم خوشحال بودم، قیافه پسره برام آشنا بود.
– اممممممم … کجا دیدمش؟
با یه بشکن پریدم هوا انگار مدال المپیک گرفته بودم.
– همون لاته، لات محلمون.
سرم رو خاروندن به خورشید آسمون نگاه کردم.
– اسمش چی بود؟ … فررررهاد
چیز زیادی ازش نمیدونم تنها چیزی که میدونم عشق بزن بهادره، داداشم عاشق کارشه. چند ماه پیش یه پسره بود؛ رادان بد جور اذیتم میکردم. یه روز میگفت: شماره بدم؟ بیام خواستگارت ؟… عروس خونم میشی؟
پسر نچسب بهم گیر داده بود
خیر سرش میخواست دلبری کنه. کسی نبود بهش بگه آخه این دختر اهل رل بازیه؟ درسته مثل بقیه دخترا خودم رو آریش میکردم و تیب میزدم اما میلی به دوست پسر بازی نداشتم. اون عتیقه فکر کرده بود بله منم مثل بقیه هم سنام دنبال ناز کردن واسه جنس مخالف هستم…
هر چی میگفت سرم رو پایین
مینداختم و به راهم ادامه میدادم. تا اینکه بعد یه هفته مزاحمت سر و کله ای فرهاد پیدا شد، ادبش کرد. دلم خنک شده بود، طوری کتکش زده بود، که دیگه فکر دختر بازی از سرش پریده بود.
با صدای قار و غور شکمم از فکر بیرون اومدم.
– وای ننه گشنمه.
با یاد آوری اتفاق چند ساعت پیش سرعتم و زیاد کردم. گه گاهی به پشت سرم نگاه میکردم؛ از اینکه دنبالم نبود خوشحال بودم.
مثل فراری ها داشتم از ترس
میموردم، از سایه خودمم وحشت داشتم. نمیدونم چقدر راه رفته بودم؟ یا اینکه چند ساعت گذشته بود؟ یا کدوم جهنم دره ای بودم؟ اشک بیامون میبارید.
با صدای هق، هقم لب زدم.
اشتراک گذاری
1478 روز پيش
abbas alimirzaiy
1,559,627 views
تومان28,000قیمت اصلی تومان28,000 بود.تومان24,500قیمت فعلی تومان24,500 است.
سایت پارسی رمان یک مرجع معتبر برای خرید بهترین رمان های ایرانو جهان لطفا با ما همراه باشید به زودی اپ بزرگ ما هم فعال خواهد شد که امکانات بی نظیری برای شما خواد داشت ... منتظر باشید ...
پشتیبانی آنلاین محصول
به گروه واتس اپ ما بپیوندید
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.