توضیحات
رمان انتقام به طعم عشق به قلم مطهره حیدری
به قلم: مطهره حیدری
ژانر: عاشقانه، همخونهای، هیجانی، انتقامی، استاد دانشجویی
خوندن این رمان تجربهی یه رمان پر هیجان و عاشقانه رو براتون رقم میزنه.
خلاصهی رمان:
آرشام رئیس بیرحمی که بعد از خیانت معشوقهاش تبدیل به بیرحم و مکارترین فرد روی زمین میشه…
انتقام میگیره از دخترهای بیگناهی که تنها گناهشون همجنس بودن با معشوقشه…
حالا که آرشام توی فریب دخترها قهار شده نورا به عنوان مترجم پا به شرکت قتلگاهوار احساس میذاره که یه ببر زخمی منتظر به دام انداختن سوژهی بعدیشه…
طی اتفاقاتی آرشام با حیله گری دو بار جون نورا رو به خطر میندازه و خودش به عنوان ناجیش سر میرسه، به خیال اینکه با این نقشه میتونه توجه و اعتماد نورای ما رو جلب کنه و برای حفظ جونش راضی به موندن توی خونهی آرشام بشه اونم تا وقتی که عامل خیالی اون خطر گیر پلیس بیوفته!
اما در این میان استاد دانشگاه نورا عشق قدیمی خیانتکار خودش از آب درمیاد که از عمد وارد دانشگاه شده تا باز به نورا نزدیک بشه ولی در قضا این استاد پسر دایی آرشامه!
اما همه چیز بر وفق مراد این آرشام خشن و خودبینمون پیش نمیره وقتی نورا میفهمه متعلق به خانوادهایه که خانزادست و دشمن دیرینهی خاندان آرشام!
و آیا عشقی داغ و پرتپش پنهانی در این میان جایگاهی خواهد داشت؟
« مقدمه »
ای تظاهر کنندهی عاشقی، زبان باز کن و از میان دروغهایت با صداقت بگو دلیلش چیست که باید در انتقامی بسوزم که دلیل شکستنت من نبودم؟!
عشق دامن میزند بر قلبت و تو چه میدانی چه موقع تو را در بند خود میکشد؟! و اما بدخواهانمان زهر میکنند این عشق را و جدایی مرا از تو میطلبند؟ اگر نشکنی این انتقام پر از کینهات را و رها نکنی خود را از آلودگی و گناهکار بودن غرق میشویم در مردابی که خود دایر کردهایم، گر نابود نکنی این انتقام و غرور ویرانگرت را به ناچار خود میشوم قاتل جان و احساست!
#پارت1
« ابتدای شهریور »
« آرشـام »
با لذت گریهها و التماسهاش رو تماشا میکردم و غرق لذت میشدم اما سعی میکردم چهرهی سرد و بیروحم و نگه دارم.
جلوم زانو زد و با هق هق گفت: آرشام اینکار رو باهام نکن، لعنتی من عاشقتم، همهی اینها دروغه.
پوزخند زدم.
– از خونهی من گمشو بیرون لاله، اینجا جای دخترای خراب نیست.
صدای هق هقش اوج گرفت و بلند گفت: من بهت خیانت نکردم، چرا نمیفهمی؟
به ظاهر عصبی جلوش سر پا نشستم و یقش و توی مشتم گرفتم.
از بین دندونهای کلید شدم غریدم: خفه شو، تا پرتت نکردم بیرون خودت با پاهای خودت برو، فکر کردی نفهمیدم بخاطر پول باهام بودی؟ فکر کردی خرم؟ فکر کردی نمیفهمم با یه پسر دیگه رابطه داری و هردو واسه مالم دندون تیز کردید؟
مچم رو گرفت و با عجز نالید: اینها همش چرنده، اینجور داغونم نکن آرشام، من بدون تو میمیرم، مگه تو هم نمیگفتی عاشقمی هان؟
رفته رفته لبخندی روی لبم نشست که خیال کرد به تایید حرفشه اما تنها خودم بودم که میدونستم این لبخند به معنای حرکت بعدیم مساویه با بالاخره رسیدن به نهایت شکستن یه دختر.
با امید توی چشمهاش گفت: مگه نه؟
خوب و دقیق به چشمهاش زل زدم تا یه ثانیه هم از دیدن شکستنش جا نمونم.
لبخندم و از بین بردم و جاش و به اخم عمیق بین ابروهام دادم که باز ترس و لرزش مردمک چشمهاش جون گرفت.
خودم بهتر از هر کسی میدونستم که انقباض عضلات وسط پیشونیم چه تأثیر بزرگی می تونه رو گیرنده های ترس طرف مقابلم بذاره… برای همین تو اینجور مواقع و مخصوصا زمان دستور دادن میتونستم به عنوان یه سلاح ازش استفاده کنم.
نزدیک به صورتش آروم و بی رحم لب زدم: با پول زود میشه خامت کرد؛ کسی که سریع با دیدن پول آب دهنش راه میوفته و سگ گوش به فرمانت میشه لذت بخشه که باهاش بازی کنی؛ تازگیا خراب بودنت واسم به اوج خودش رسیده و واسه همین نفرتم میگیره که کنارم باشی پس دیگه بازی کردن باهات سرگرم کننده نیست.
تموم مدت شکه نگاهم کرد و حتی صدای نفسهاشم به زور شنیدم.
حالا اشک هاش به مرحله ای رسیده بودند که بی صدا و بی اختیار روی گونه هاش سر می خوردند.
چیزی که پشت نگاه بهت زدش می دیدم آخ که چقدر لذت بخش بود.
با هزار زحمت صدای لرزونشو به گوشم رسوند.
– این همه مدت داشتی باهام بازی می کردی؟
نه اصلا! تو خودت خودتو اسباب بازی کردی و دادی دستم!
بعد محکم به کنار پرتش کردم که صدای آخ آرومش بلند شد.
از جام بلند شدم و به در طلایی بزرگ اشاره کردم.
– واسه همیشه گورتو گم کن.
با چشمهای پر از اشک نیم خیز شد.
– تو دیگه چه جونوری هستی! فکر کردی آه دل شکستهی من دامنت و نمیگیره؟
– به این خرافات اعتقادی ندارم.
با بدنی بیجون بلند شد.
تموم آرایشهای روی صورتش از گریه خراب شده بود.
با پاهای سست به سمتم اومد.
با گریه گفت: جوری شکستیم که بدون یه جا خدا دلتو بدجور میشکنه؛ زمونه تو رو هم بد بازی میده. یه روزی به جای غرق لذت شدن بخاطر شکستن یکی، وسط دریای غم و اندوه دست و پا میزنی!
بی تفاوت به در اشاره کردم.
– تن لش کثیفت و از خونم جمع کن.
از چشمهاش بغض و خشم و نفرت میبارید.
شال افتاهی روی شونش و روی سرش انداخت و کیف گرون قیمت مارکدارش و برداشت.
– تو پستترین آدمی هستی که دیدم؛ اونقدرعاشقت بودم که بهت خیانت نکنم اما تو به طور کثیفی داری بهم تهمت خراب بودن میزنی!
دست به جیب سرم و کمی کج کردم.
– حتما شبامو پر کردن کارآدمای خوبه نه؟ پس چه دختر خوبی!
جدیت و توی نگاهم ریختم.
– بیرون!
درحالی که از شدت عصبانیت و نفرت صداش می لرزید گفت: من اول اینکاره نبودم تو من و به این راه کشوندی! امیدوارم دیگه روز خوش نبینی کثافت.
بعد تنهای که حتی یه میلی مترم جا به جام نکرد بهم زد و به سمت در پا تند کرد.
لبخند سرخوشی روی لبم شکل گرفت و با لذت و آرامشی که نصیبم شده بود چشمهام و بستم.
چیزی نگذشت که صدای باز و محکم بسته شدن در بلند شد.
این چشمهای اشکی و نگاه های داغون دخترا تنها چیزیه که میتونه مرحمی واسه قلب زخمیم بشه.
ستاره ی لعنتی، ببین چی کار باهام کردی که تنها با التماسها و گریههای عاجزانهی هم جنسهات به آرامش میرسم و تا چند روز حس میکنم که از تو انتقام گرفتم.
هیچوقت نمیبخشمت و تا عمر دارم از خودت که نمیتونم اما از هم جنسهات به سختی انتقام میگیرم وعذابشون میدم.
همتون شبیه به همید، همتون خیانتکار و آب زیرکاهید، فقط بعضیهاتون پنهانش میکنید ولی من، آرشام تهرانی، قسم خوردم که خراب بودن تک تکتون رو رو کنم و حتی به خودتون هم ثابت کنم اونقدرهم پاک و سرسخت نیستید که فکرش و میکنید.
« گلچینی ( برشی ) از قسمتهای رمان »
– پس، فردا راس ساعت نه باید اینجا باشید، اگه دیر بیاین بدجور کلاهمون توی هم میره، برید از بقیه بپرسید که چجوری چندتا از کارمندهای خوبمو بخاطر تاخیر اخراج کردم.
از لحنش اخم هام به هم گره خوردند.
چقدرم لحن حرف زدنش بد و دستوریه! انگار طلب داره!
با مردم بهتر حرف بزنی چیزی ازت کم نمیشه!
سعی کردم حرصم رو صدام تاثیر نذاره.
– آدم بدقولی نیستم.
– پس فکر کنم بتونید دووم بیارید.
به در اشاره کرد.
– میتونید برید.
پروندههامو برداشتم.
– فردا منشیم اتاقتونو بهتون نشون میده.
سرمو بالا و پایین کردم که ابروهای کشیدش و بالا انداخت.
– فکر کنم میتونید صحبت کنید!
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
– چشم جناب رئیس.
– تهرانی هستم.
از روی حرص پروندهها رو محکم گرفتم.
– خداحافظ آقای تهرانی.
سرشو تکون داد.
خواستم بگم مگه خودتم زبون نداری ولی خیلی زود جلوی خودمو گرفتم.
از اتاق بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم.
با این رئیسه خدا به خیر کنه.
مغرور از خودراضی!
***********************************
صندلیش و عقب کشید اما قبل از اینکه بشینه با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– چیزی میخواین بگید که اینجور بهم زل زدید؟
اخمهامو توی هم کشیدم.
– نخیر آقای تهرانی، فقط منتظر بودم اجازه بدید که بشینم اما فهمیدم که نیازی نیست چون نمیگید.
بعدم نشستم.
پوزخند کم رنگی روی لبش جا خوش کرد و نشست.
نگاهمو ازش گرفتم و مشغول کارم شدم. من چجوری این و تحمل کنم؟!
با صداش بهش نگاه کردم.
– راستی، فهمیدم تقریبا سه دقیقه دیر رسیدید!
– ترافیک.
– مشکل من نیست، باید زودتر از خونه بیرون میومدید.
با حرص گفتم: فقط سه دقیقه دیر رسیدم.
با طمانینه گفت: منم گفتم راس ساعت نه، نه نه و سه دقیقه!
دندونهامو روی هم فشار دادم و سکوت کردم.
چرا اینقدر این بشر رو اعصابه؟!
نگاهش و ازم گرفت و پروندهها رو به سمت خودش کشید و یکیش و باز کرد.
– این بار رو میبخشم اما دیگه تکرار نشه، حالا هم به کارتون برسید.
بدون اینکه تشکر کنم به کارم ادامه دادم که دیدم زیر چشمی بهم نگاه کرد.
کور خوندی اگه فکر میکنی ازت تشکر میکنم.
کرواتش و از روی حرص شلتر کرد و خودکار به دست مشغول دیدن پروندهها شد.
***********************************
– درضمن، اون خونه دیگه واست امن نیست، اینجا هم بزرگه و هم واست اتاق داره؛ چمدونت و جمع میکنی میای همینجا.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟! اصلا امکان نداره!
اخم کرد.
– همین که گفتم، هر جا بری توی خطر اون پسرهی عوضی هستی، تا وقتی بگیرنش باید اینجا بمونی، ازم دور که باشی خیالم راحت نیست، اگه دیگه خونهی فامیلی داشته باشی بری، داری؟
– بابام تک فرزند بود، پدر بزرگ و مادر بزرگمم فوت شدند اما نگران نباشید، میرم یه آپارتمانی میگیرم که نگهبانش خوب باشه.
– با این وجود میای همینجا حق نداری مخالفت کنی، فهمیدی؟
نالیدم: آخه نمیشه که! تازه واسه شماهم حرف درمیارن.
خودشو بالاتر کشید.
– تو نگران من نباش، خودم میبرمت وسایلهات و جمع میکنی، به فاطمه خانم میگم که اتاقت و آماده کنه، امروز نه من شرکت میرم نه تو، باید حالت بهتر بشه، منم برم شرکت نگرانت میشم.
تند تند قند توی دلم آب میکردند. خدایا این واقعا تهرانی خودمونه؟!
ابروهای کشیدش و بالا داد.
– فهمیدی؟
اما کم مونده بیام کنار یه پسر زندگی کنم اونم یه بچه پولدار که عهد بستم دیگه کاری باهاشون نداشته باشم.
از جام بلند شدم و مودبانه و اما جدی گفتم: خیلی ممنونم آقای تهرانی، بخاطر نجات دادنمم ممنون و مدیونتونم اما نمیتونم قبول کنم.
اخمهاش به هم گره خوردند.
– میخوای باز پسره بیاد سروقتت؟
– ببی…
با تحکم گفت: همین که گفتم مخالفتی هم نشنوم اوکی؟
اخمی روی پیشونیم نشست. این داره به من دستور میده؟
برای اینکه بهش نشون بدم تنها اون نیست که میتونه محکم و قاطع حرف بزنه گفتم: منم نظرم عوض نمیشه، برمیگردم خونم و همونجا هم میمونم پسره هم هیچ غلطی دیگه نمیتونه بکنه.
تموم مدت حرف زدنم چشمهاش و بسته بود و دندونهاش و روی هم فشار میداد که خیلی سعی میکردم تسلیم حالت عصبیش نشم.
چشم باز کرد و با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت: باشه نوراخانم، راه باز جاده دراز اما اگه پسره باز اومد سروقتت من دیگه دخالتی نمیکنم.
یه لحظه از ترس به خودم لرزیدم اما زود به خودم اطمینان دادم که دیگه دست از سرم برداشته.
بلند شد که بیاراده یه قدم به عقب رفتم.
– خودم میرسونمت.
بعد با اخمهای درهم درحالی که لباسش و بیرون میاورد ازم دور شد که سریع نگاهم و ازش گرفتم و اخم کردم. خجالتم خوب چیزیه والا!
***********************************
در رو باز کردم اما با دیدن دو نفر سیاه پوش نقاب زده انگار تا مرگ رفتم و برگشتم.
سریع در رو بستم اما زود پاش و بین چارچوب و در گذاشت و با قدرت در رو به عقب هل داد که به عقب پرت شدم و اونام اومدند داخل.
با تنی لرزون ازشون دور شدم و دریایی توی چشمهام به راه افتاد.
با بغض به زور لب زدم: باز چی ازم میخواین؟
با درآوردن چاقویی دلم هری ریخت.
– دختر خوبی باش و بیسروصدا همراهمون بیا تا آسیبی نبینی.
به ثانیه نکشیده اشک سیلی روی گونههام به راه انداخت که واسه بلند نشدن صدا هق هقم دستمو روی دهنم گذاشتم.
– توروخدا دست از سرم بردارید.
نگاهش مرمروز و رعب آور بود.
– اما ارباب اینو نمیخواد.
به سمتم اومد که با پاهای لرزون ازش دور شدم.
آرشام، تهرانی، غلط کردم التماست میکنم برگرد و نجاتم بده.
چه خوش خیال بودم که فکر میکردم صدا و زجههای توی ذهنم به گوشش میرسه. اینبار دیگه تمومی نورا.
این فکر صدای هق هقمو بلند کرد.
– حوصلم داره سر میره دخترجون.
با هق هق گفتم: نرید بیرون جیغ میزنم.
صدای خندهی هردوشون مثل مته توی سرم فرو رفت.
یه دفعه پام به پایه مبل گیر کرد که نتونستم تعادلم و حفظ کنم و روی زمین افتادم.
به زور تن لرزونم و عقب کشیدم و جیغ زدم: سمتم نیا کثافت.
اما زود بهم رسید و یقم و گرفت که با گریه تقلا کردم و تا تونستم جیغ کشیدم.
اومد بلندم کنه اما نمیدونم چی شد که پشت سریِ آخ بلندی گفت و تا اونی که گرفته بودم بخواد بلند بشه یه چیز محکم به سرش خورد که یقهام از دستش در رفت و روی زمین پرت شد.
بلافاصله نگاهم تو نگاه تهرانی که چوبی توی دستش بود و نفس نفس میزد خورد که شدت گریهم بیشتر شد و لبامو روی هم فشار دادم تا صدای هق هقم بلند نشه.
چند نفر به داخل ریختند و اون دوتا رو بلند کردند.
چوبو انداخت وبا چشمهایی پر خشم و نگرانی بلندم کرد و داد زد: خوب شد؟ هان؟ بازم میخوای تو این قبرستون بمونی؟
با هق هق چشمهامو بستم. کشیدم و روی مبل انداختم. دو دستمو جلوی دهنم گرفتم و خم شدم.
باز داد زد: جوابت و نشنیدم.
چشم باز کردم و گریه کنان گفتم: نمیدونستم در این حد دنبالمه.
بعضی از همسایهها بیرون خونه تجمع کرده بودند و دو نفر نمیذاشتند به داخل بیان.
چنگی به موهاش زد و کنارم نشست.
این دفعه ملایمتر گفت: پسره دست از سرت برنمیداره نورا، لجبازی نکن بیا چمدونت و جمع کن بیا خونهی من تا وقتی پلیسا بگیرنش.
************************************
کنارم خم شد که از درد ضعیف بودنم دربرابرش بغضم گرفت. هیچوقت فکرش و نمیکردم امیر بخواد همچین بلایی و سرم بیاره.
دیکه کارم تمومه چون هیچ کسی نمیدونه کجام.
– وقتشه پای خودم و توی زندگیت ثابت کنم.
با چشمهای پر از اشک عاجزانه نالیدم: اینکار رو نکن امیر، بدبختم نکن.
کوتاه به لبم بعد به چشمام نگاه کرد.
– به زودی زنم میشی، مامان و باباتم نمیفهمند قبلش اتفاقی بینمون افتاده.
به دنبال بهونهای گشتم.
– بیخیال، دیوونه بازی درنیار، لطفا.
اما بدون توجه به حرفم شروع کرد به باز کردن دکمههای مانتوم که با ترس مچش و گرفتم.
– متاسفم خانمم، سالهاست که دارم واسه این لحظه ثانیه شماری میکنم.
اینو گفت و سریع مچهای ظریفم و با یه دستش گرفت و بالای سرم برد که دیگه اشکم دراومد.
با گریه گفتم: چرا همتون به فکر تن منید؟ هان؟ چرا شما مردا اینقدر خودخواهید؟
بیحرف بهم زل زد و کم کم رنگ نگاهش عوض شد.
با کمی مکث مچهامو رها کرد. اشکهامو پاک کرد که با گریه چشمهامو بستم.
با شرمندگی گفت: گریه نکن نفسم، غلط کردم.
شدت گریم بیشتر شد. من با شما دوتا چیکار کنم؟ من عاشق کدومتونم؟ خدایا دارم روانی میشم.
– معذرت میخوام؛ یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم.
چشم باز کردم.
– چرا داری این بلا رو سرم میاری؟ چرا نمیشه فراموشت کرد؟
باز اشکامو پاک کرد.
– تو هنوزم عاشقمی عزیزدلم، خودتو گول نزن.
با عجز و سردرگمی بهش چشم دوختم.
یه دفعه در به شدت باز شد که نگاه هر دومون سریع به سمتش چرخید اما با دیدن آرشام با صورتی کبود شده انگار واسه یه لحظه قلبم دیگه نزد. اخمهای امیر درهم رفت.
– چته؟ چرا اینطور اومدی؟
آرشام نگاه ترسناکی بهم انداخت که تا ته وجودم لرزید. امیر از روم بلند شد و نگاهشو بین من و اون چرخوند. دیگه خودت و مرده بدون نورا.
رو به امیر خشن گفت: این تو خونت چیکار میکنه؟ میخواستی باهاش چیکار کنی؟
امیر بهش نزدیک شد.
– فکر نکنم زندگی شخصی کارمند شرکتت بهت ربطی داشته باشه!
با بدن لرز شدید روی تخت نیم خیز شدم که نگاهش میخ دکمههای بازشدم شد.
دندونهاش و روی هم فشار داد و با لحن بدی گفت: به خداوندی خدا بدبختت میکنم نورا، آرشام نیستم اگه از زیر دستم سالم بیرون بری.
عصبانیت نگاه امیر رو پر کرد و به سمتم چرخید.
– این چی میگه؟ چه دخلی به اون داری؟
با بدن لرزون از روی تخت بلند شدم که به سختی روی دو پام وایسادم.
آرشام امیر رو کنار زد و به سمتم اومد که از ترس به عقب رفتم اما یه دفعه امیر گرفتش و به عقب پرتش کرد. تهدیدوار انگشت اشارش و به سمتش گرفت.
– جرئت داری یه قدم بهش نزدیک شو.
بعد رو به من گفت: جواب سوالم و نشنیدم.
نگاهمو بین هردوشون چرخوندم. حس میکردم هر لحظه ممکنه که از حال برم.
آرشام به در اشاره کرد و با لحن فوق العاده عصبی گفت: یالا وسایلت و بردار که خیلی باهات کار دارم.
دستم و به کمد کنارم تکیه دادم. چشمهام سیاهی میرفت و انگار دنیا دور سرم میچرخید.
امیر: از خونم برو بیرون آرشام.
نگاه بدی بهم انداخت.
– با این خانم خیلی حرف دارم.
آرشام عصبی خندید.
– چه جالب! منم با جفتتون خیلی حرف دارم پسر دایی.
چشمهام و به زور باز نگه داشته بودم. امیر به سمتش چرخید و دستهاشو از هم باز کرد.
– کاملا سر پا گوشم تا ببینم چه سنمی با مال من داری؟
خون جلوی چشمهای آرشام و گرفت و یه دفعه چنان مشتی حوالهی صورتش کرد که از شدتش به کنار پرت شد اما سریع میز آینه رو گرفت.
پاهام سست شدند که زود دستگیرهی کمد رو گرفتم.
************************************
خواستم جعبه رو ازش بگیرم که نذاشت و گفت: اونکار رو انجام بده.
از بیشعوریش اخم کردم.
– خیلی پررویی!
با تعجب بهم نگاه کرد اما کم کم لبخند شیطونی روی لبش نشست.
– من بوس و گفتم تو به چی فکر کردی؟
هول کردم.
– چیزه… هیچی، همین بوس… گفتم پررو میشی.
لبخندش مرموزتر شد و بهم نزدیک شد که با استرس تو کاناپه فرو رفتم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
دستشو کنارم گذاشت و تو صورتم خم شد.
– خانم مثبت، انگار ذهنت برخلاف همه چیزت خیلی منفیه!
دستشو روی رونم کشید که با حرص دستشو پس زدم.
– برو کنار بذار باد بیاد پررو، از هر چیزی هم استفاده میکنی که بهم دست بزنی!
چونمو گرفت.
- فسقلی خودتم میخوای، چرا ناز میکنی؟
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم و تهدیدوار گفتم: از جلوی چشمام گم رو، وگرنه بازم میزنم جایی که نباید بزنم.
– اوف! تهدیدشم جذابه… تو که دلت میاد با پا بزنی چرا با دست نمیزنی؟
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم.
– خدایا این بندهات چقدر پرروعه! از چه نوع خاکی آفریده شدی؟
خندید و سرش و تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهای زد که لبمو به دندون گرفتم.
با چهرهی شیطون عقب رفت که دندونهام و روی هم فشار دادم.
به صورتش نزدیک شدم.
– فقط برو نبینمت.
اما پرروتر از این حرفا دستشو بالای کاناپه تکیه داد و خوب روم لش شد که آب دهنمو با صدا قورت دادم. جعبه رو بالا گرفت.
– اگه میخوای ببینیش فقط واسه پنج ثانیه دستت و بذار روش.
از خجالت هینی کشیدم و سریع با دستهام چشمهام و گرفتم.
– آرشام تا نکشتمت جعبه رو بدون هیچ کار و حرف اضافهای بده.
صدای قهقهاش بلند شد.
– تو چرا اینقدر منحرفی آخه؟ جعبه رو دارم میگم.
حرص بند بند وجودم و پر کرد که چشم باز کردم و محکم به بازوش کوبیدم.
– تو بد حرف میزنی، حالا هم بده.
بدجنس گفت: چیو؟ اونو؟
خواستم چندتا لیچار بارش کنم که…
به قلم قوی نویسندهای که رمان استاد دانشجوییش عاشقانه و متفاوتترین رمان تو این سبک شناخته شده!
************************************
با دیدن باندپیچی بودن بازوش قلبم فرو ریخت.
سریع دمپایی و از پام درآوردم و بدون مقدمه در رو باز کردم و بلند گفتم: دستت چی شده؟
یه دفعه چنان دادی زد و روی تخت نشست که از صدای دادش منم ترسیدم.
فقط با چشمهای گرد شده از شک و ترس بهم نگاه کرد.
قفسهی سینهاش تند تند بالا و پایین میشد و از حالتشم فکر کنم سکتهی خفیفی و رد کرد.
بهش نزدیک شدم و سعی کردم نخندم.
– خوبی؟
یه نگاه به پشت سرم بعد به خودم انداختم.
نفس زنان گفت: اینو دیگه ندیده بودم، الان دیگه واقعا به عقلت شک کردم نورا!
اخمی کردم.
– بازوت چی شده؟
انگار تازه یادش افتاد که سریع پتو رو روی خودش انداخت و اخمی کرد.
– فضولیش به تو نیومده گربهی درختی، بیا برو.
خندم گرفت اما از طرفی هم حرصی شدم. پتو رو گرفتم و سعی کردم برش دارم اما با یه دست محکم گرفتش.
– میگم بیا برو نورا.
این بار با عصبانیت گفتم: شب میری ظهر برمیگردی، بعدم که برمیگردی این حالی، میگم کجا بودی؟
با عصبانیت گفت: به تو ربطی نداره، اوکی؟
داد زدم: میگم کجا بودی؟
یه دفعه پتو رو محکم کشید که تعادلمو از دست دادم، به جلو کشیده شدم و با صورت روی تخت رفتم.
از پشت خودشو روم انداخت و نزدیک گوشم گفت: دیگه تو چه سنمی باهام داری که بخوام بهت جواب پس بدم کوچولو؟
سعی کردم بلند بشم.
– از روم بلند شو.
باز نزدیک گوشم گفت: دیگه نبینم تو کارای من دخالت کنی، اوکی؟
با حرص طبق عادت همیشگیم مشتی به بازوش زدم که نمیدونم چی شد فشارش از روم برداشته شد.
اخمی کردم و بلند شدم که دیدم دستش و روی بازوش گذاشته، چشمهاش و روی هم فشار میده و لبش و محکم به دندون گرفته.
اینبار نگران گفتم: آرشام؟
تازه نگاهم به باند دور بازوش افتاد. منه احمق به این دستش مشت زدم!
بهش نزدیک شدم. دستمو روی اون بازوش گذاشتم.
ملایم گفت: چی شده آرشام؟ چرا تو این وضعیتی؟
با لحنی که درد توش موج میزد گفت: بیا برو تا حسابی کتک نخوردی نورا.
بیتوجه به حرفش گفتم: بهم بگو.
چشمهاشو باز کرد و نگاه پر درد و عصبی بهم انداخت.
– برات مهمه؟ یا فقط کنجکاوی؟
سکوت کردم. نگاهی به لبم بعد به چشمهام انداخت.
با تحکم گفت: جواب بده.
– هیچ کدوم.
ابروهاش بالا پریدند.
– پس گزینهی سوم چیه؟ چرا باید برات توضیح بدم؟ هان؟
– باید به کسی که اسیر این خونه و خودت کردی توضیح بدی.
کمی سکوت کرد و در آخر گفت: وقتی گفتم زود برو بیرون.
سری تکون دادم.
– میرم.
با کمی مکث گفت: بابام واسه یکی از شرکتهاش یه انبار داره که تموم جنسهایی که از خارج وارد میکنه رو اونجا نگه میداره، کلی کیف و کفش و لباس اونجاست، چند وقت پیش فهمیده بودم عدهای از رقبا سعی دارند انبار رو آتیش بزنند، واسه همین نگهبان اطرافش گذاشتم، دیشب یه نفرشون بهم زنگ زد و گفت که چند نفر ریختند و دارند بچهها رو میکشند، واسه همین سریع رفتم، انبار دستشون نیفتاد اما من تیر خوردم.
نفسم رفت و خون تو رگم یخ بست.
– چی؟!
نگاه کوتاهی به دستش انداختم.
– یعنی دیشب بیمارستان بودی؟ آره؟
– نه.
بهت زده گفتم: بیمارستان نرفتی؟!
– نه، دکتر خودش اومد ردیفم کرد، دیشبم خونهی سالار بودم.
عصبی و نگران گفتم: تو دیوونهای؟ آره؟ مثل سگ خون از دست دادی نمیفهمی وضعیتت و؟ بیا برو آماده شو بریم بیمارستان، رنگ صورتت و نگاه!
انگار لبخند محوی زد.
– چیه؟ نگرانمی؟
اخمی کردم.
– چی میگی؟ هر کی حتی غریبه هم باشه وقتی بفهمه تیر خوردی میگه برو بیمارستان.
به صورتم نزدیک شد. با همون نگاه گفت: اعتراف کن هنوز دوستم داری.
دندونهامو روی هم فشار دادم و به صورتش نزدیکتر شدم.
– این روزا زیادی خیال پردازی میکنی جناب تهرانی! یه کم به واقعیت بیا، میبینی که همه چیز بینمون تموم شده.
نگاهش سریع رنگ عوض کرد. پوزخندی زد و عقب کشید.
– قرار شد بعد حرفم بری بیرون، بیا برو حوصلهتو ندارم.
از روی تخت بلند شدم و عصبی گفتم: اصلا از بیخونی بمیر، همین بالا بمون تا بخیهات عفونت کنه از درد هلاک بشی.
درمقابل نگاه بیحس و بیتفاوتش با قدمهای تند به سمت در رفتم.
قفلو باز کردم اما تا خواستم در رو باز کنم گفت: صبر کن.
به سمتش چرخیدم.
– چیه؟
روی تخت دراز کشید.
– یه مسکن برام بیار.
حرص بند بند وجودمو پر کرد. این بشر چقدر پرروعه!
از بین دندونهای کلید شدم گفتم: خدمتکارت که نیستم! نمیارم، اینقدر درد بکش تا جونت دراد.
نیشخندی زد.
– جوری وانمود میکنی انگار نگرانم نیستی!
خندیدم.
– کی نگران توعه؟ من؟
با همون نگاه گفت: اما اون همه تماس یه چیز دیگه میگه!
به دنبال بهونهای سکوت کردم. از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد.
میخواستم بچرخم و در رو باز کنم اما نمیدونم چرا سرجام خشکم زده بود.
بهم رسید و دست سالمشو کنار سرم به در گذاشت و تو صورتم خم شد.
– آخرش بازم اعتراف میکنی دوستم داری.
پوزخند آرومی زدم.
– باید این خیالاتت و به گور ببری.
مطمئن بهم نگاه کرد و نزدیکتر شد.
آرومتر گفت: روز اعتراف زیاد دور نیست خوشگلم.
– من عاشق آدمی به عوضی تو نمیشم.
سرش و کنار گوشم آورد.
– یه روزی به همین آدم عوضی التماس میکنی.
آروم گفتم: اینا همش کشکه، یه روزی من بدهی خرجهای مامانم و باهات صاف میکنم و ازت برای همیشه دور میشم.
دستش نوازشوار از کنار صورتم به پایین حرکت داد که چشمهام و روی هم فشار دادم.
– خودت بهتر میدونی که حتی اگه پولدارترین زن توی دنیاهم بشی بازم کمبود من و حس میکنی.
لبشو روی گوشم گذاشت و آرومتر گفت: بیرحم ترین آدمم بشی بازم این دل صابمردت برام تنگ میشه.
دستمو مشت کردم. لعنت بهت آرشام، لعنت بهت که خوب بلدی با دلم بازی کنی.
کنار لبمو بوسید که وجودم لرزید.
– همهی اینا رو قبول کن عسلم.
چشمهامو باز کردم و این دفعه عصبی از حالم محکم به عقب هلش دادم که چند قدم به عقب رفت.
بلافاصله در رو باز کردم اما تا خواستم بیرون برم به عقب چرخوندم.
پشت گردنمو گرفت و صورتمو نزدیک کرد و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
************************************
کمربندشو باز کرد و با پیچوندش دور دستش وحشتزده بهش نگاه کردم.
خون جلوی چشمهاشو گرفته بود.
به سمتم قدم برداشت که به دیوار دست گذاشتم و با التماس و گریه گفتم: آرشام، خواهش میکنم آروم باش.
از موهام گرفتم و بلندم کرد. سوزشش تا ته وجودمو سوزوند.
با گریه گفتم: بذار حرف بزنم.
داد کشید: ببند دهنتو!
روی زمین پرتم کرد و لگد محکمی به شکمم زد که دیگه نفسم بالا نیومد.
این بار با صدای بلندتری داد زد: چند وقته منو دور میزنی؟ هان؟
به سختی و بریده بریده گفتم: از… وقتی که…
نفسم رفت و به محض نفس گرفتن گفتم: همه…. چیو فهمیدم.
باز لگدی به پهلوم زد که چرخیده شدم و از شدت درد دیگه بیجون سرم روی دستم افتاد.
هر لحظه منتظر دیدن عزرائیل بودم.
با خشم کمربندش و بالا برد و با ضربهای که روی کمرم زد آخ سوزناکی گفتم و داد زدم: بسه لعنتی!
از پشت موهام و گرفت و کمی بلند کرد.
نزدیک گوشم گفت: با اینکارت با دستهای خودت قبرت و کندی، اونقدر میزنمت که صدای سگ بدی، اونقدر درد میکشی تا بمیری.
صدای هق هقم بلند شد.
– الانشم دارم از درد جون میدم، ولم کن.
روی زمین پرتم کرد و ضربهی دوم و محکمتر زد که سرم بیحال روی زمین افتاد و چشمهام طولانی سیاهی رفت.
مزهی خون و خوب توی دهنم حس میکردم.
دورم چرخید. درست مثل جلادی که حکم اعدام مجرمو داشت!
با لحن عصبی و بدی گفت: یکی، دوتا، سه تا، سه نفر رو پروندی آره؟ به ازای هرکدومشون تا مرگ میریو برمیگردی.
لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
یه دفعه کفششو روی دستی که سرم روش افتاده گذاشت و فشار داد که شدت اشکهام بیشتر شدند و با عجز و صدایی بیفروغ گفتم: خواهش میکنم بسه.
بیشتر فشار داد و خم شد که صدای خرد شدن استخونهام انگار به گوشم رسید. راست میگفت، تا مرگ میرفتمو برمیگشتم.
وحشیانه موهای ریخته شده توی صورتم و بالا زد و برای بالا نگه داشتن سرم دستشو تو موهام مشت کرد که صدای هق هقم بلند شد.
– مردی نورا، برام مردی.
بیشتر دستش و مشت کرد.
– از هر لاشخوری انتظارشو داشتم جز توعه پدرسگ، مثل جفت چشمهام بهت اعتماد داشتم سگمصب.
داد زد: میفهمی؟
با چشمهای تار شده و گریه بهش نگاه کردم. عصبی بود، چشمهاش قرمز شده بودند.
بغض داشت، سیبک گلوش تند بالا و پایین میشد، انگار نم اشکم توی چشمهاش بود اما آتش خشمش بیشتر از هر چیزی وادارش میکردم که جونمو بگیره.
موهامو ول کرد و پاشو برداشت و این دفعه ضربهی سومو با تموم دردی که از کارم بهش داده بودم روی کمرم فرود آورد که صدای دادش با صدای جیغم ترکیب شد.
– برام مردی!
قلبم از شدت درد و غم شکافته شد. احساساتم له شده بود اما درد واقعیو وقتی فهمیدم که حس بالا آوردن بهم دست داد که سریع نیم خیز شدم و مقدار خونی رو بالا آوردم و فهمیدم کسی که ادعای عاشقی میکرد حالا به قصد کشت داشت میزدم.
دیگه جونی توی دستهام نموند که روی زمین افتادم و پلکهای سنگین شدم بسته شدند.
یه دفعه یکی به شدت به در خورد و پشت بندش صدای پر ترس آرش بلند شد: چیکار کردی روانی؟!
انگار دویده بود تا نجاتم بده اما کجای کار بود که دیگه داشتم نفسهای آخرم و میکشیدم.
آرشام غرید: باید بمیره، اون خراب خیانتکار باید بمیره.
پوزخند پر دردی روی لبم به طور محوی نشست.
به من میگفت خراب؟ اما اسم خودشو چی باید میذاشتم؟ کثیف دو رو؟ بیناموس؟
اینبار آرش با عصبانیت گفت: برو بیرون، اینورا پیدات نشه تا بهت بگم.
چرا اون ازم عصبانی نبود؟ چرا اومده بود نجاتم بده؟
بعضی وقتها کارایی میکنه که آرشام واسم نمیکنه، بعضی وقتها به عنوان برادرم باورش میکنم.
کفشی زیر چونم قرار گرفت و سرمو بالا آورد. عصبی گفت: چشمهاتو باز کن.
اما اونقدر جونی نداشتم که حتی بتونم چشمهامو باز کنم.
از شدت درد و سوزش داشتم جون میدادم. انگار آرش به داخل اومد.
– نفهمیدی چیگفتم؟
آرشام داد زد: از این طرفداری میکنی؟ از این جاسوس؟ هان؟
یه دفعه صدای داد امیر بلند شد: باهاش چیکار کردی عوضی؟
و پس بندش انگار به سمت آرشام یورش برد.
فکر کنم آرش گرفتش و با تحکم گفت: آرشام برو بیرون.
کمربندش کنار سرم افتاد. امیر غرید: میکشمت آرشام، تقاص پس میدی.
صدای پوزخند آرشام بلند شد.
- اینکه دست رو زنم بلند میکنم به هیچ احدی ربطی نداره.
امیر با داد گفت: طلاقشو ازت میگیرم.
آرش داد زد: بسه!
********************************
چشم غرهای بهش رفتم و دستم و روی دلم گذاشتم.
شیطون به شکمم نگاه کرد که سوالی نگاهش کردم.
کمی به سمتم خم شد و گفت: مثلا اگه یه توله توی شکمت بود چی میشد؟ هوم؟
چپ چپ نگاهش کردم.
– زهی خیال باطل! انگار حواست نیست که دارم ازت طلاق میگیرم!
چنان اخمهاش توی هم رفت که از حرفی که زدم به غلط کردن افتادم.
الانه که عربده بکشه. کمی خودمو ازش دور کردم. دندونهاشو روی هم سایید.
– یه بار دیگه این حرف و تکرار کن تا ببین چه بلایی به سرت میارم، حالیته که چی میگم؟
سعی کردم بهش نگاه نکنم. با خشونت چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند که دردی توی گردنم پیچید و صورتم جمع شد.
با نگاههای خشن مختص خودش گفت: فهمیدی؟
دستشو پس زدم و گردنمو ماساژ دادم.
– خیلوخب وحشی، گردنم!
سرشو به مبل تکیه داد و چشمهاشو بست و نفسشو به بیرون فوت کرد.
شروع کرد با پاش روی زمین ضرب گرفتن و ساندویچشو به کل فراموش کرد.
بیشعور واسه خودش دو نونه گرفته!
نگاهی به صورتش انداختم و آروم دستمو به سمت ساندویچش بردم.
دوست داشتم سر به سرش بذارم انگار نه انگار که چند ثانیه پیش داشت واسم خط و نشون میکشید.
هنوز دستم بهش نرسیده بود که یه دفعه مچ مو گرفت که از ترس به بالا پریدم و هینی کشیدم.
یه نگاه به دستم انداخت و مشکوک به خودم نگاه کرد.
– چی کار به بین پای من داری؟
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند. آخه آدم تا این حد منحرف؟!
با همون حالت به ساندویچ اشاره کردم.
درحالی که سعی میکرد نخنده گفت: ساندویچ میخوای یا یه چیز دیگه؟
اینبار با حرص مچمو آزاد کردم و مشت محکمی به رونش زدم.
– منحرف بیشعور!
خواستم بلند بشم که با خنده مچمو گرفت و مجبور به نشستنم کرد.
************************************
تو نمیتونی باز وارد این کار بشی آرشام، نمیتونی.
نگاهم و اطراف چرخوندم.
با دیدنش که سرد و یخی دست به جیب بهم نگاه میکرد تو یه حرکت دست سالار رو گاز گرفتم که داد بلندی کشید و ولم کرد.
از فرصت استفاده کردم و تا تونستم دویدم که صدای داد سالار بلند شد: ای دخترهی…
بهش که رسیدم نفس زنان گفتم: تو نمیتونی آرشام.
اما فقط سنگی بهم نگاه کرد. این نگاهش برام غریبه بود.
با بغض یقشو گرفتم.
– تو بهم قول دادی دیگه آدم خوبی میشی.
با همون نگاهش به پشت سرم نگاه کرد و انگار به سالار اشاره کرد که نیاد.
یقشو آزاد کرد و به سردی گفت: برو.
اشکهام روونه شدند و با تموم سوزشی که تو ناحیهی قفسهی سینم داشتم شروع کردم به مشت زدن بهش و با گریه داد زدم: اینطور نگام نکن، اینطور با من حرف نزن.
مچهامو گرفت که با گریه به چشمهاش خیره شدم.
– اینکار رو با هردومون نکن آرشام.
قلب و احساساتم از غم و ناراحتی درد میکرد. به سردی گفت: دیگه نمیخوامت، برو.
نفسم بند اومد. بهت زده بهش نگاه کردم و شدت اشکهام بیشتر شدند.
مچهامو ول کرد و به عقب هلم داد که از سستی پاهام نتونستم عقب برم و روی زمین افتادم.
به موهاش چنگ زد و به سالار اشاره کرد.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم: داری دروغ میگی، اون سیاوش مجبورت کرده نه؟
سالار بلندم کرد که از دستش خودم و آزاد کردم و بلند گفتم: بهم دست نزن.
سریع باز بهش نزدیک شدم.
یقش و گرفتم و به خودم نزدیکش کردم.
با بغض گفتم: سیاوش مجبورت کرده؟ نه؟ اون گفته اگه من و ول نکنی من و میکشه؟ آره؟
به صورتم نزدیک شد.
– گفتم برو، بهونه دستم نده که بکشمت.
عصبانیت به بغضم اضافه شد.
با بغض و عصبانیت خندیدم.
– منو بکشی؟ میتونی؟
نگاهش سمت لبم کشیده شد. خواستم ببوسمش ولی دستشو روی لبم گذاشت و خشن گفت: برو گورتو گم کن، دیگه هم دنبال من نگرد.
به عقب هلم داد و چرخید که اشکهام روونه شدند.
خواست بره که محکم از پشت بغلش کردم و با هق هق گفتم: بدون تو میمیرم، نرو.
دستهام و گرفت.
آروم گفت: برو لعنتی، دیگه نمیخوام کنارم باشی.
با گریه هق زدم: داری دروغ میگی.
یه دفعه سالار گرفتم و به عقب کشیدم که تقلا کردم و با گریه داد زدم: مثل سگ داری دروغ میگی، بخاطر اون سیاوش و نادر کثافت داری این و میگی.
سالار میکشوندم و من با گریه مقاومت میکردم.
با هق هق گفتم: آرشام، اینجور عذابم نده، من میمیرم، بخدا دق میکنم…
دستش و توی صورتش کشید.
– اگه پام تو اون ماشین برسه مطمئن باش فردا خبر مرگم بهت میرسه باید بیای سر قبرم.
یه دفعه چرخید و با نگاهی که خون ازش میبارید به سمتم اومد که سالار وایساد.
ترسم به گریه اضافه شد. بهم که رسید بازومو با خشونت گرفت و کشیدم.
به سمت دیوار پرتم کرد که با برخورد کمرم به دیوار آجری درد بدی توش پیچید و صورتم جمع شد.
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
غرید: به گه خوردن میندازمت اگه بفهمم قصد خودکشی کردی.
با گریه گفتم: تو که میگی دیگه نمیخوایم، پس برم بمیرم…
دستشو روی دهنم گذاشت و از بین دندونهای کلید شدش غرید: ببند دهنتو!
************************************
دیگه مطمئن شدم که شناختتم.
به سمتی رفت که با ترس به قدمهاش نگاه کردم.
سالن غرق سکوت بود.
رو به روی یه مردی که سیگار دستش بود وایساد و یه دفعه سیگار رو از دستش کشید و به سمتم اومد که نفسم بند اومد.
رو به روم وایساد و دستشو توی کلاه گیسم کشید و یه دفعه از سرم کند که موهای خودم دورم ریختند.
دندونهاشو روی هم فشار داد. خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه سیگار رو روی قفسهی سینم خاموش کرد که از سوزش وحشتناکی که توی پوستم پیچید جیغ زدم و زانوهام و خم کردم و چشمهام و روی هم فشار دادم.
موهای پشت سرم و تو مشتش گرفت و نزدیک گوشم غرید: زن من، با این وضع…
عربده کشید: اینجا چه غلطی میکنه؟
چشمهام و روی هم فشار دادم و از ترس لرزیدم. از دادش حس کردم پردهی گوشم پاره شد.
بدنم شدید میلرزید.
سیاوش: میشناسیش آرشام؟
نادر متعجب گفت: زنت نیست؟!
آرشام دندونهاشو روی هم فشار داد. دستشو عقب برد.
– صبر کنید.
یه دفعه موهامو بیشتر پیچوند که آخی گفتم و به لباسش چنگ زدم اما دستمو پس زد و غرید: حرف بزن سگمصب، اینجا چه غلطی میکنی؟
درحالی که بخاطر سوزش پوست و موهام اشک توی چشمهام حلقه زده بود سعی کردم خودمو قوی نشون بدم. خون از چشمهاش میبارید.
یقشو گرفتم اما سعی کرد دستمو جدا کنه که محکمتر گرفتم و نزدیک صورتش با نفرتی که خودمم توی چشمهام حسش میکردم گفتم: چرا با این وضع اینجام؟ چون شر کسایی که دوباره میخوان گند بزنند به زندگیمون و از سرمون کم کنم، فکر میکنی من راضیم که با این وضع جلوی یه مشت عوضی هوس باز بیام که پول توی یقم بذارند و بگند بریم خوش بگذرونیم؟
دندونهاشو روی هم فشار داد و مچمو محکمتر گرفت که درد بدی توش پیچید.
به صورتش نزدیک شدم.
– اینجام تا شوهرمو، عشق زندگیمو از این لجنزار بیرون بکشم، اینجام تا شر کسایی که تو رو به کشتن من تهدید میکنند از زندگیمون کم کنم… آره، من واسه این اینجام تا کسایی که میخوان زندگیمون و به گند بکشن و به خاک سیاه بشونم.
************************************
با شجاعتی که امروز نصیبم شده بود گفتم: دستت بهم بخوره جنگ بین هردوتا خاندان شروع میشه پس بهتره احمق بازی درنیاری جناب تهرانی؛ من دیگه بیکس نیستم که راحت بتونی هر کار خواستی بکنی.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
یه دفعه میز کنار تخت و گرفت و با داد روی زمین پرتش کرد که صدای بدی همه جا رو پر کرد و ناخودآگاه هینی کشیدم.
داد زد: لعنت به همتون!
– صداتو بیار پایین، ببین چی میگم…
نگاه بدی بهم انداخت.
- حالا یه عمه دارم که مثل کوه پشتمه، تا چند روز آینده احضاریهی دادگاه واست میاد.
یه لحظه خشکش زد. از وضعیتش استفاده کردم و ادامه دادم: بالاخره طلاقمو از توی وحشی میگیرم و از دستت راحت میشم.
یه دفعه مثل ببر زخمی به سمتم حمله کرد و به عقب هلم داد و محکم به دیوار چسبوندم.
غرید: تو گه میخوری طلاق بگیری!
پوزخند زدم.
- بهتره با این موضوع کنار بیای آرشام جون.
بیشتر بهم چسبید و داد زد: بخوای طلاق بگیری خونت پای خودته، حالیته چی میگم؟
خونسرد بهش نگاه کردم.
– من دیگه از هیچی نمیترسم.
به قفسهی سینهاش زدم.
– حتی تو.
خندیدم.
– اصلا چرا اینقدر رو طلاق گرفتن من حساسی؟ هوم؟
نفس زنان با چشمهای به خون نشسته بهم نگاه کرد.
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: نگو که بخاطر زجر دادنمه که باور نمیکنم، بگو آرشام جون، چرا؟
تنها کاری که کرد فقط سکوت بود. از چشمهاش خشم میبارید.
لبخندی زدم و به صورتش نزدیک شدم. با لحن اغواگرانهای گفتم: بذار من بگم، چون اگه نباشم یه لحظه هم تو این خونه دووم نمیاری؛ اگه من نباشم انگار این در و دیوارا به سمتت هجوم میارند، تو…
به لبش نزدیک شدم و انگشتم و روی گردنش کشیدم.
– نمیتونی طاقت بیاری یه روز نبینیم.
یقم و گرفت و با خشونت به دیوار کوبیدم و بلند گفت: اینقدر حرف مفت نزن! تو هیچ جایی توی ذهن و زندگی من نداری.
دلبرانه خندیدم. دستش رو که یقمو توی دستم گرفته بود گرفتم و نزدیک صورتش آروم لب زدم: مطمئنی؟
پشت دستمو از روی گونش تا قفسهی سینهش کشیدم که نفس تو سینهاش حبس شد و چشمهاشو بست.
دستمو روی قلبش گذاشتم.
– من، کل قلبتو گرفتم.
نزدیک لبش گفتم: کل زندگیت بوی منو میده.
یه دفعه به دیوار کوبیدم و داد زد: ببند دهنتو!
با لبخند خونسردی انگشتمو روی لبش کشیدم که دستمو پس زد و با فکی قفل شده گفت: من عاشق نمیشم.
باز با لبخند نگاهش کردم که یقمو ول کرد و عصبیتر فریاد زد: خدا لعنتت کنه من عاشق نمیشم.
قدمی بهش نزدیک شدم و با لحنی اغواگر گفتم: تو… همین الانشم… عاشق منی!
با خشونت دستی توی موهاش کشیدم و داد زد: نیستم… عاشق چیه تو باشم آخه؟ چرا باید عاشقت باشم؟ فکر کردی کی هستی؟ تو هیچی جز یه دختر بچهی احمق نیستی حالیته؟ برای لذت یه شبه شاید بخوامت اما عاشقی…
حرفشو قطع کردم: پس واسه اثباتش طلاقم بده.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد. یه قدم بهش نزدیک شدم.
میدونستم با حرفهام بدجوری تو فشار قرارش دادم.
– دیدی؟ تو، بد عاشق شدی جناب تهرانی!
به سمتم هجوم آورد و دیوار کوبیدم.
با خشونت به سمت لبم حمله کرد اما هنوز لبمو لمس نکرده بود که وایساد و با چشمهای بسته شده دندونهاشو روی هم فشار داد و دستی که یقم و گرفته بود رو بیشتر مشت کرد.
درآخر یه بار به دیوار کوبیدم و با قدمهای تند از اتاق بیرون رفت که نفس حبس شدمو بیرون فرستادم.
چیزی نگذشت که صدای دادش و شکستن چیزی بلند شد.
– خدا لعنتت کنه نورا!
با خرید این رمان بسیار زیبا حامی نویسندگان سرزمینمون باشید.
فایل رمان 1111 صفحهایه، رمانی که باهاش میتونید لذت خوندن یه رمان پر معنی و عاشقانه رو تجربه کنید، این پیشنهاد ویژه و با کیفیت و یک قیمت عالی رو از سایت ما خریداری کنید.
رمان انتقام به طعم عشق به قلم مطهره حیدری
چرا لینک دانلود رمان انتقام به طعم عشق رو حذف کردید
سلام عزیز به در خواست نویسنده برداشته شده پشتیبانی انلاین ما در خدمت شماست پیام بدید تا بیشتر راهنمایی کنند شمارو