به یاد حرفهای مسیح دوباره اشکام راه گرفتن. خیلی سخته شب قبل از عروسیت کسی که عاشقشی و داری برای وصال باهاش لحظه شماری میکنی بیرحمانه تو چشمات نگاه کنه و بهت بگه “تو انتخاب من نبودی،تو زن تحمیلی پدرم بودی که مجبور شدم قبول کنم به هزاران دلیل که هیچکدومش ربطی به تو نداره” ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ رمانی سراسر عاشقانه با اتفاقاتی غیرقابل پیشبینی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ دو عاشق که سالها دور از هم زندگی میکنند و دل در گرو هم دارند و غافل از اینکه روزگار خوابهایی براشون دیده
پارت های رایگان : فایل پی دف با عکس از شخصیت ها تصویر سازی شده
مقدمه؛ گاهی آدم میماند بین ماندن و رفتن کدام را انتخاب کند؟! بماند!!! از بیتوجهی بسوزد،یا برود از دلتنگی بمیرد؟!؟ اما ماندن و گم شدن در روزمرگی هم کم از مردن نیست…. باید یکی باشد که در بین تمام دغدغههایش اولویت باشی نه گزینهای برای رفع بیحوصلگی پس هرجا حس کردی ماندنت توهین به احساساتت است… بیصدا،حتی بدون بستن چمدانت برو… بگذار بیاید نبودنت را حس کند کسی که؛ حضورت را ندید… بگذار تا ابد با جای خالیات دست و پنجه نرم کند…. گاهی رفتن و نبخشیدن لطف است نه ظلم….. خیلی خسته بودم لباسام رو روی تخت رها کردم و رفتم سمت حمام… یه دوش نیم ساعته گرفتم و حوله تنپوشم رو تن کردم و ولو شدم روی تخت. امشب قرار بود برام خواستگار بیاد و من اصلا از این موضوع خوشحال نبودم و ترجیح میدادم که هرجایی باشم جز خونه،اما خب تو خونه ما همچین چیزی وجود نداشت که یه دختر بیرون از خونه خودش باشه. با صدای در اتاق از فکر بیرون اومدم -پس تو چرا هنوز حوله تنته؟! خودم رو روی تخت بالا کشیدم و به پشتی تخت تکیه زدم +خب چیکار کنم؟ مامان وارد اتاق شد و روبروم ایستاد -یعنی چی که چیکار کنم پاشو لباسات رو بپوش الانه که مهمونا برسن. کلافه پوفی کشیدم +مامان من اصلا حوصله این خواستگار بازی هایی که شما و بابا راه انداختید رو ندارم . مامان کنارم نشست. -آخه تا کی؟تا کی میخوای از هر خواستگار یه ایراد بگیری و همشون رو رد کنی؟! دیگه بچه که نیستی دختر،الان بیست و سه سالته و موقع ازدواجته +انقد سنم رو با چماق نکوب تو سرم. خیلی از دخترای هم سن و سال من هنوز ازدواج نکردن،اونوقت من نمیفهمم که چرا شما و بابا انقد برای ازدواج من اسرار دارید؟ پوزخندی زدم و ادامه دادم +یا شایدم از من خسته شدید؟! مامان آهی کشید و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون،خیلی عصبی بودم اصلا حوصله این خواستگار مزاحم رو نداشتم اما خب مجبورم بودم که تو مراسم حاضر بشم البته به گفته بابا با ظاهری خانومانه و موقر. کلافه بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم و یه سارافن مشکی با یه کت قرمز بیرون کشیدم و انداختم رو تخت و… موهام رو با سشوار خشک کردم و با کلیپس جمع کردم بالایسرم. اصلا علاقه ای به این مراسم خواستگاری تحمیلی نداشتم،اما خب باید در انتخاب لباس و نوع آرایش دقت میکردم تا به قول بابا یه دختر متین با ظاهری آراسته تو مراسم خواستگاری حاضر بشم،که باعث سرافکندگی خانواده ام نشم من از بچگی با این ذهنیتهای قدیمی خانواده ام بزرگ شدم و مجبور بودم که به تمام حرفهاشون گوش بدم و مطابق میلشون رفتار کنم. یه آرایش ملایم و مختصر در حد یه رژملایم و ریمل انجام دادم و لباسهام رو با یه ساپورت کلفت مشکی و روسری قرمز مشکی و کفش اسپرت رو فرشی تکمیل کردم و از اتاقم خارج شدم. مامان و بابا و صدرا حاضر و آماده رو مبل نشسته بودند. صدرا با دیدن من بلند شد و به سمتم اومد -بهبه ببین چه خانومی شده خواهرکوچیکه لبخندی به روش زدم و روی مبل کنار بابا نشستم -دخترم دلم میخواد که این دفعه با دقت بیشتری در مورد خواستگارت فکر کنی و تمام جوانب رو بسنجی و بعد جواب بدی لبخندی زدم +باباجان شما بزار خواستگارا بیان و من ببینمشون بعد در مورد جواب دادن هم فکر میکنم. بابا خواست چیزی بگه که صدای زنگ مانع شد،صدرا به سمت آیفون رفت و در رو باز کرد . -پاشو دیگه دختر الان میان داخل نگاهی به صدرا انداختم و با گیجی سری تکون دادم -میگم پاشو الانه که بیان تو بعد تو هنوز نشستی اینجا به خودم اومدم و سریع بلند شدم و رفتم کنار صدرا وایستادم . من اعتقادی به این که دختر موقع اومدن خواستگار باید تو اتاق یا آشپزخونه باشه و بعد با اجازه پدرش با سینی چای وارد بشه نداشتم و هیچوقت هم زیربار این مسئله نرفتم. مهمونا وارد شدند،اول از همه آقای مشتاق با قامت بلند و موی سفید و بعد همسرشون خانوم مشتاق(محبوبهخانوم)و در آخر یاشا تک پسرشون وارد شدند من سر به زیر به گفتن یه”سلام خوش آمدید”اکتفا کردم. همه نشستن و من کنار صدرا نشستم و سر به زیر مشغول بازی با انگشتام بودم که… خانوم مشتاق خطاب به مامان گفت -این عروس خانوم خوشگل نمیخواد یه چای معروف خواستگاری به ما بده؟ ! مامان لبخندی زد +بله،حتما بعد رو کرد به من و گفت +دخترم پاشو چای بیار اخمی کردم و با بی میلی از جا بلند شدم و رفتم آشپزخونه و چندتا چای خوش رنگ ریختم و خیلی آروم و متین به همه تعارف کردم و دوباره کنار صدار نشستم -آقا مهدی اگه اجازه بدی پسر و دختر حرفاشون رو بزنن و ماهم حرفامون رو بزنیم وای که چقد این پدرو مادر آقا داماد عجول بودن. بابا به سمت من برگشت -دخترم با آقا یاشا برید تو اتاقت و صحبتاتون رو بکنید قطره اشک سمج گوشه چشمم رو دور از چشم همه پاک کردم و بلند شدم با گفتن”با اجازه”به سمت اتاقم رفتم که یاشا هم پشت سرم اومد و جلو در وایستاد تا من وارد بشم. روی تخت نشستم و تعارف کردم که روی مبل تک نفره روبرو تخت بشینه. وقتی که نشست مشغول برانداز کردن آقا یاشا شدم. پسر معقول و سربهزیری بود و این رو از همون روزای اول آشنایی پدرم با آقای مشتاق متوجه شده بودم، جوری که هیچ دختری نمیتونست دست رد به سینه اش بزنه اما خب قصه من فرق میکرد . +خب میشنوم با صدام سرش رو بلند کرد و نیم نگاهی بهم انداخت -بهتره که شما شروع کنید کمی رو تخت جابهجا شدم و تمام جراتم رو جمع کردم +راستش رو بخواید من اصلا قصد ازدواج ندارم خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و دوباره ادامه دادم +اجازه بدید حرفام تموم بشه،من اصلا قصد بی احترامی به شما و خانواده محترمتون رو ندارم. من الان اصلا قصد ازدواج ندارم و اگر هم که قبول کردم شما بیاید و الان اینجا نشستم و دارم باهاتون صحبت میکنم فقط رو حساب حرف های زده شده بین پدرامون و احترام به اونا هست . -پای کسی در میونه؟ پوزخندی زدم +چرا تا به شما پسرا جواب رد میدن دنبال رقیب برای خودتون میگردید؟ ! سرش رو بلند کرد و زل زد تو چشمام و… -من دنبال رقیب برای خودم نیستم،اما دیشب که با پدرم در مورد شما صحبت میکردیم،پدر گفتن که گویا چندتا دیگه از دوستان مشترک پدر من و شما برای پسراشون به قصد خواستگاری به منزلتون اومدن و شما به همشون جواب رد دادید،شما جای من بودید چه فکری میکردید؟ ! +دونستن اینکه پای کسی در میون هست یا نه،چه فرقی تو اصل قضیه داره؟ ! دستی به صورت اصلاح کردش کشید -راستش رو بخواید شما پیشنهاد پدرم نبودید و انتخاب خود من بودید متعجب نگاش کردم که خندید و ادامه داد -اما بهتون قول میدم اگه بدونم که الان وسط یه حس عاشقانه هستم میرم و به همه میگم که من نخواستم و عقایدمون با هم جور نبود،اما اگه جواب ردتون ناز دخترونست قصه فرق میکنه . واقعا پسر شایسته و مقبولی هست و میتونه مردی ایده آل برای هر دختری باشه. سرم رو بلند کردم و خیره به چشمای عسلی رنگش گفتم +مطمئن باشم بین خودمون میمونه؟! با لبخند سری به معنای آره تکون داد +حدستون درست بود -پس پای رقیب واقعا در میونه؟ ! با بغضی که تو صدام بود لب زدم +بله از جاش بلند شد که ترسیده بلند شدم که لبخندی به روم زد -نگران نباشید من به کسی چیزی نمیگم،امیدوارم که حداقل جناب رقیب ارزششو داشته باشه دوباره لبخندی زد و از اتاق خارج شد که من هم به تبعیت از یاشا بیرون رفتم که نگاه منتظر همه به ما دوخته شد . یاشا به سمت مادرش رفت -بریم مامان جان مادرش نگاه متعجبی به ما انداخت +پس چیشد پسرم؟ ! -حرفامون رو زدیم،اما لازمه هر دوی ما فکر کنیم پدر و مادر یاشا بلند شدن و عزم رفتن کردن،یاشا وقتی که خواست از در بیرون بره جوری که کسی متوجه نشه لب زد -نگران نباش واقعا پسر خوبی بود و اگه قرار بود بین تمام خواستگارایی که داشتم کسی رو انتخاب کنم قطعا یاشا بهترین گزینه بود اما… بابا و مامان و صدرا رفتن برای بدرقه مهمونا،من هم خودم رو با جمع کردن ظرف های میوه و فنجون های چای سرگرم کردم که مامان اینا اومدن داخل -به نظر من که واقعا خانواده معقول و متشخصی هستند نگاهی به بابا انداختم که مامان زودتر از من جواب داد +والا از نوع برخورد مادرش مشخصه که خانم با شخصیت و مهربونیه،منکه زن به خانومی محبوبه خانوم ندیدم. همیشه تو تمام رفت و آمدهامون با احترام و منش رفتار میکنه. صدرا یه سیب از داخل ظرف میوه برداشت و گاز نسبتا محکمی بهش زد -تا جایی هم که من یاشا رو میشناسم پسر خوب و موجهی به نظر میاد ظرف هارو به داخل آشپزخونه بردم که صدرا صدام زد -نظر خودت چیه خواهری؟! نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه +من باید فکرامو بکنم بابا تی وی رو روشن کرد و گفت -بازم جای شکرش باقیه که حداقل قراره به این خواستگارت فکر کنی جوابی ندادم و با گفتن”من میرم یکم استراحت کنم”حرکت کردم به سمت کنج دنج تنهاییم. رو تخت دراز کشیدم و دوباره به آینده نامعلومم فکر کردم. با صدای گوشی از فکر بیرون اومدم و گوشیم رو از رو پا تختی برداشتم و دکمه اتصال رو زدم -به سلام عروس خانوم +علیک سلام آوا خانوم،تروخدا تو یکی دیگه نمک نپاچ رو زخمم -ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم،چه خبر از مراسم چطور بود؟! دوباره روی تخت دراز کشیدم +خداببخشه عزیزم،توقع داشتی چطور باشه مراسم خواستگاری برای من؟! آهی کشید و گفت -آخه تا کی میخوای اینطوری خودت رو عذاب بدی؟ قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید +نمیدونم خودمم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم آوا،بخدا دیگه خسته شدم از این مراسمای خواستگاری و… بغضم ترکید دیگه نتونستم ادامه بدم -الهی من قربون اون دلت بشم ترو جون من گریه نکن،فردا بیا بریم پاتوق با هم حرف بزنیم اشکام رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم +باشه،صبح میام دنبالت -باشه عزیزم،مواظب خودت باش انقدم خودت رو عذاب نده خدابزرگه بالاخره یه چیزی میشه دیگه +سعیمو میکنم -برو بخواب بزار یکم ذهنت آروم بشه +چشم از آوا خداحافظی کردم و بعد تعویض لباسام دوباره رو تخت دراز کشیدم و اشکام راه افتادن. کار هر روز و هرشب من تو کنج تنهایی هام همین اشکایی بود که گاه و بی گاه از چشمام میومد. انقد اشک ریختم که وقتی به خودم اومدم داشت اذان صبح رو میگفت. از رو تخت بلند شدم و وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم و نماز صبح خوندم و دوباره اشک ریختم و با خدا درد و دل کردم و… گاه گله و شکایت میکردم گاه شکر و گاه از درد دلم میگفتم. گفتم و گفتم،تا صبح با خدا درد و دل کردم. ساعت نزدیک شش بود که دوباره رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم. صبح با نوری که به صورتم خورد چشمام رو باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم،رفتم جلو آینه تا موهام رو جمع کنم برم برای خوردن صبحانه . تو آینه نگاهی به خودم انداختم،بخاطر گریه های دیشب چشمام مثل یه خط باریک شده بود. آهی کشیدم و بعد جمع کردن موهام از اتاق بیرون رفتم،صدای مامان و صدرا از آشپزخونه میومد . +سلام صبخیر مامان سرش رو بلند کرد که با دیدنم آهی کشید و زیر لب جوابم رو داد -سلام خواهری چای برای خودم ریختم و نشستم کنار صدرا +سلام داداش صدرا نگاهی به من انداخت و سری تکون داد و مشغول شد. سنگینی نگاه مامان رو روی صورتم حس میکردم. صبحانه رو خوردم و بعد از تشکر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. مثل آدمی شده بودم که از همه آدمای اطرافش فراری بود و تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میداد. به سمت حموم رفتم تا شاید یه دوش آب سرد حالم رو جا بیاره. حدود نیم ساعتی زیر دوش آب سرد بودم و دوباره اشک ریختم و زجه زدم. از حموم بیرون اومدم و موهام رو با حوله خشک کردم و بالای سرم جمع کردم،یه مانتو لیمویی جلو باز و شومیز و شال و شلوار مشکی پوشیدم. اصلا حوصله آرایش نداشتم،الان چندساله که حال و روز من همینه،یه دختر جون افسرده دل مرده،به جز مراسم های مزخرف خواستگاری اونم به اجبار مامان هیچ جای دیگه ای آرایش نمیکردم. کیف و گوشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مامان مشغول بافتنی بافتن بود و صدرا هم طبق معمول داشت کارای دانشگاهش رو با لبتابش انجام میداد +صدرا سوییچت رو میدی؟ ! سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت -کجا بسلامتی؟ +میخوام با آوا برم بیرون دوباره مشغول شد -برو از اتاقم بردار زیر لب تشکری کردم و رفتم سمت اتاق صدرا که صدای مامان رو که سعی میکرد آروم صحبت کنه رو شنیدم +بچه ام داره از دستم میره،منم هیچکاری ازم برنمیاد،آخه من چجور مادری هستم؟ آهی کشیدم و وارد اتاق صدرا شدم و سوییچ رو برداشتم و بعد خدافظی از مامان و صدرا به سمت پارکینگ رفتم . مامان هم پی به حال داغون دخترش برده بود و داشت عذاب میکشید. اما من اینو نمیخواستم،من تاب ناراحتی مادرم رو نداشتم. ماشین رو به سرعت از پارکینگ خارج کردم و حرکت کردم به سمت خونه آوا و بهش مسیج زدم که آماده باشه. حدود نیم ساعت بعد رسیدم جلو خونه آوا اینا که خانوم حاضر و آماده جلو در منتظر بود . -سلام به دختر خاله بی وفای خودم ماشین رو به حرکت در آوردم +سلام خانوم باوفا،تو که میدونی نباید گله کنی آخه کمربندش رو بست و خیره به جاده گفت -آخرش که چی؟تا کی میخوای اینطور خودت رو عذاب بدی؟به فکر خودت نیستی حداقل به فکر خاله باش یاد حرفای صبح مامان افتادم و آهی کشیدم و نگاهی به آوا انداختم و دوباره خیره به جاده شدم +اتفاقا امروز صبح داشت با صدرا صحبت میکرد،اصلا نمیدونم که از کجا متوجه شده که داشت به صدرا میگفت بچم داره از دستم میره -احتیاجی به گفتن کسی نیست،هر آدمی این حال و روز تو رو ببینه پی به دردت میبره به کافه رسیدیم و ماشین رو داخل پارکینگ کنار کافه پارک کردم و همراه آوا وارد کافه شدیم. این کافه حالا بعد از تقریبا سه سال شده پاتوق من و آوا هر وقت هر کدوم از ما که دلمون میگیره با هم به اینجا میایم . سه سال پیش بود که تازه پدر و مادرم اجازه دادن که من بتونم همراه آوا برای تفریح بیرون برم. البته با یکسری شرایط و قانون خاص پدرم، اینکه تا دیروقت بیرون نباشم،جز با آوا با کس دیگه ای بیرون نرم(مثل دوست)،جاهایی که مورد تایید پدر نباشه نرم و خیلی قوانین دیگه،که من با رعایت تمام قوانین تونستم حداقل همین کافه و چندجای دیگه رو برای رفتن انتخاب کنم. طبق معمول همیشه با آوا سرجای همیشگیمون نشستیم که… گارسون جوان و خوش چهره ای به سمتمون اومد . -خوش اومدید خانوما لبخندی به روش زدم،از وقتی که ما به این کافه میومدیم این آقای جوان اینجا گارسون بود -چی میل دارید براتون بیارم؟ +قهوه تلخ من همیشه قهوه تلخ سفارش میدادم بدون چیز اضافه. گارسون به سمت آوا چرخید -و شما؟ ! آوا نگاهی به من انداخت و سری تکون داد +قهوه شیرین با کیک شکلاتی گارسون سفارش هارو گرفت و رفت -داری با خودت چیکار میکنی؟ نگاه از اطراف گرفتم و زل زدم تو چشماش -کجا رفت اون چشمای شاد و پر برق تو؟ ! چیزی نگفتم که دوباره خودش ادامه داد -تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟!آخه به چه قیمتی داری زندگیت رو نابود میکنی؟! بازم سکوت کرده بودم که عصبی شد -با توام،چرا هیچی نمیگی؟ ! +چی بگم؟همه حرفات تکراریه آوا گارسون سفارشاتمون رو آورد و روی میز چید،تشکری کردیم و رفت -آره همه حرفای من تکراریه اما اگه شده روزی هزاران بار همینارو تکرار میکنم تا شاید به گوش تو بره باز بغض به گلوم چنگ انداخت،چیزی نگفتم و خیره به قهوه شدم. کمی از قهوه تلخم رو مزه کردم،الان چندساله که عاشق طعم گس این قهوه هستم،تلخی این قهوه در برابر تلخی زندگی من اصلا حساب نمیشد . -از خواستگاری دیشب چه خبر؟ فنجون رو روی میز گذاشتم و تمام اتفاقات دیشب و صحبتام با یاشا رو برای آوا تعریف کردم که آوا گفت -پسر موجهی به نظر میرسه +آره پسر خوبی بود،خداکنه بتونه خانوادش رو قانع کنه -نمیدونم که بگم ایشالا بتونه یا بگم ایشالا نتونه گیج سر تکون دادم +منظورت چیه آوا؟ -اگه نتونه خانوادش رو قانع کنه اینطوری نو با ازدواج با یاشا از این منجلابی که هستی بیرون میای +این منجلاب نیست آوا،من که این وضعیت رو دوست دارم -چی این وضعیت برای تو دوست داشتنیه؟ +همین حسی که دارم آوا قهوه اش رو خورد و نگاهی به اطراف انداخت -این حس داره تو رو از پا در میاره دختر خوب +تو حس و حال منو درک نمیکنی -من که هر چی میگم باز تو حرف خودت رو میزنی چیزی نگفتم و خیره به دختر پسرایی که اطرافمون بودن انداختم چقد خوشحال بودن -صحرا؟ به سمت آوا چرخیدم +جانم -خاله بهت گفت؟ ! +چیو؟ کمی من من کرد و گفت: -فردا خونه دایی اینا دعوتیم ته دلم خالی شد و دستام شروع به لرزیدن کرد،گلوم خشک شد و با چشمای اشکی زل زدم به آوا -صحرا چت شد؟خوبی؟ بغضم رو قورت دادم و سریع از جا بلند شدم و لب زدم +بریم آوا بلند شد و بعد از حساب کردن از کافه زدیم بیرون،سوییچ رو دادم به آوا،اصلا حالم خوب نبود و صلاح بود که رانندگی نکنم. سوار که شدم بغضم با صدای بلندی شکست و زار زدم. آوا ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت تجریش .آوا ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد و کمک کرد تا پیاده بشم. از دیشب تا به الان انقد گریه کرده بودم که توان راه رفتن نداشتم. زیر چشمام میسوخت. چادر سر کردیم و وارد حرم شدیم بعد از اینکه زیارت کردیم چون حرم تقریبا خلوت بود گوشه ای نشستیم و دوباره اشکام راه افتادن . دلم خیلی پر بود و هیچ جوره آروم نمیشدم،تا تونستم اشک ریختم و به خدا التماس کردم. هرکی میومد زیارت نگاهی به من مینداخت و میرفت . -صحرا پاشو،انقد گریه میکنی از حال میری . با چشمای اشکیم زل زدم به آوا و به زور لب باز کردم +یکم دیگه بمونیم سری تکون داد و با گفتن”الانبرمیگردم”ازم دور شد . دوباره به اشکام اجازه ریختن دادم . نمیدونستم کجا این زندگی پا کج گذاشتم که اینطور دارم تاوان پس میدم و کا هر روز و هرشبم شده گریه و زاری -بیا یکم آب بخور،آخر تو خودت رو از بین میبری لبخندی نیمه جونی به آوا زدم و بطری آب رو ازش گرفتم و کمی ازش خوردم . -خوبی؟ سری به معنای آره تکون دادم . -بسه دیگه صحرا پاشو بریم از جا بلند شدم و دوباره زیارت کردم و از حرم اومدیم بیرون. رفتیم سمت پارکینگ که آوا پشت فرمون نشست،نشستم و صندلی رو خم کردم به سمت عقب و چشمام رو بستم. چشمام خیلی میسوخت و اذیتم میکرد. +آوا -جانم همونطور که چشمام بسته بود ادامه دادم +جلو یه داروخانه نگه دار -چرا؟حالت بده؟ +نه خوبم،یه قطره بگیر چشمام خیلی میسوزه پوفی کشید و چیزی نگفت.چند دقیقه بعد آوا پارک کرد و بعد حدود چند مین برگشت . چشمام خیلی میسوخت و نمیتونستم بازشون کنم چون با برخورد نور خورشید بیشتر اذیت میشدم . -صحرا چشمات رو باز کن برات بریزم چشمام رو به سختی باز کردم که آوا قطره رو ریخت و دوباره چشمام رو بستم . -صحرا بیا اینو بزن چشمام رو باز کردم و عینک رو از آوا گرفتم +ممنون سری تکون داد،عینک رو زدم و دوباره چشمام رو بستم +آوا امشب بیا خونه ما -آخه… سریع پریدم وسط حرفش +آوا حالم خوش نیست،لازمه کنارم باشی. برو خونتون لباسایی که برای فردا شب میخوای رو جمع کن بیا خونه ما -باشه آوا جلو خونشون پارک کرد و بعد حدود یه ربع وسایلاش رو جمع کرد و حرکت کردیم سمت خونه ما و…
ماشین رو جلو خونه پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. آوا ساک کوچیک وسایلاش رو از صندلی عقب برداشت و راه افتادیم سمت خونه که با شنیدن اسمم متوقف شدیم -صحرا خانوم به سمت صدا چرخیدم که یاشا تکیه زده بود به ماشینش. از ماشینش فاصله گفت و به سمتمون اومد،عینکش رو از روی چشمش برداشت و لبخندی زد -سلام،خوب هستید؟ لبخندی زدم و جوابش رو دادم +سلام ممنون،شما خوبین؟خانواده خوب هستن؟ -خوبن شکر آوا و یاشا گرم باهم احوال پرسی کردن که یاشا گفت -صحرا خانوم میشه چند دقیقه با هم صحبت کنیم +اتفاقی افتاده؟ -چیزخاصی نیست،فقط اگه میشه چندلحظه کارتون دارم بعد هم به ماشین خیلی شیک و گرون قیمتش اشاره کرد. نگاهی به آوا انداختم که شونه ای بالا انداخت و گفت -خب پس اگه اجازه بدید من میرم داخل یاشا به سمت آوا برگشت -شما هم بیاید،نمیخوام خانواده چیزی بدونن همراه آوا سوار ماشین شدیم،من جلو نشستم که یاشا حرکت کرد +فقط اگه میشه زودتر برگردیم چون ماشین رو جلو خونه پارک کردیم یاشا در حالی که عینکش رو به چشماش میزد گفت -چشم یاشا ماشین رو جلو نزدیکترین کافه به خونمون پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم. کافه کوچیک و سادهای بود. سر یه میزه سه نفری نشستیم و قهوه سفارش دادیم با این تفاوت که قهوه من تلخ بود و اون دوتا شیرین سفارش دادن -چرا تلخ؟ عینک رو از رو چشمام برداشتم و به یاشا نگاه کردم که با دیدن چشمام برا چند لحظه شوکه زل زد بهم +مزه تلخ قهوه همخونی عجیبی با زندگیم داره -ارزشش رو داره؟ نگاه سوالی بهش کردم که به چشماش اشاره کرد و گفت -ارزشش رو داره که بخاطرش این بلا رو سر چشمات آوردی؟ لبخندی زدم که بیشتر شبیه زهرخند بود و چیزی نگفتم که خودش دوباره ادامه داد -اون کیه که بخاطرش این بلارو سر خودت آوردی و به تک تک خواستگارات جواب رد میدی؟ ! +دونستنش چه اهمیتی داره؟! کمی از قهوهاش رو خورد و تکیه داد به پشتی صندلیش -میخوام رقیبم رو بشناسم متعجب نگاهی به آوا انداختم و بعد زل زدم به یاشا. فکرشو نمیکردم یاشا واقعا من رو دوست داشته باشه و تصورم این بود که قطعا من انتخاب پدرش هستم.با اینکه شب خواستگاری گفت انتخاب خودش هستم اما خب… +که چی بشه؟شناختن یا نشناختن به قول خودتون رقیب چه فرقی با حال شما داره؟ دوتا دستش رو تو هم قلاب کرد و خودش رو کمی جلو کشید -ببین صحرا… از این همه راحت بودنش جا خوردم اما چیزی نگفتم گه خودش ادامه داد -همون دیشب هم گفتم که تو انتخاب خودم بودی نه پدر و مادرم. الان چندساله که بهت علاقه دارم و گهگاهی که میومدی پیش پدرت تو رو از دور زیر نظر داشتم. یه دختر کاملا متفاوت با همسن و سالای خودت،یه دختر پرشروشور و در عین حال نجیب که نظر خیلیارو به خودت جلب کردی مِنجمله من. تو این چندسال هم منتظر بودم تا به سن ازدواج برسی که دیگه هیچ مخالفتی از جانب کسی صد راه من نشه،که ای کاش همون موقع جلو میومدم و از حسم بهت میگفتم تا که رقیبی برام پیدا نمیشد . کمی از قهوش رو خورد و دوباره ادامه داد -اینارو گفتم که فقط بدونی… مکثی کرد و سرش پایین انداخت و مشغول بازی با فنجون قهوه شد و گفت…
– من خیلی دوست دارم صحرا،ولی انگار دیر دست به کار شدم و تو رو برای همیشه از دست دادم. حداقل بگو اون کیه که تو اینطور بی تابشی و داری تو آتیش عشقش میسوزی نگاه نگران آوا به من و یاشا بود،لبخندی به آوا زدم و به یاشا نگاه کردم که همچنان سرش پایین بود. سنگینی نگاهم رو که حس کرد سرش رو بلند کرد که چشماش خیس بود. کاش میتونستم که به یاشا فرصت بدم،افسوس و صد افسوس که دلم نمیتونست به کسی جز اون فکر کنه. یاشا با صدای یاشا به خودم اومدم -نمیخوای چیزی بگی؟ ! +راستش…راستش من واقعا نمیدونم چی بگم؟من متاسفم که… دستش رو به معنای سکوت بالا آورد -از چی متاسفی؟اصلا چرا متاسفی؟ من عاشقت شدم و از این هم هیچوقت پشیمون نبودم و نیستم. من فقط یه جواب میخوام صحرا +باید قول… بین حرفم پرید -خیالت راحت باشه،هیچکسی چیزی نمیفهمه نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و لب زدم +مسیح شوکه پرسید -مسیح پسر امیرحافظ؟ سری به معنای آره تکون دادم و قطره اشکی که رو گونهام چکید رو پاک کردم -خودش هم میدونه؟ +نه،هیچوقت هم نباید بفهمه پوزخندی زد و تکیه زد به صندلیش -اون ندونه و تو اینطور عذاب بکشی؟ برای اولین بار تعارف رو کنار گذاشتم و راحت باهاش صحبت کردم +بدونه که چی بشه؟بدونه تا غرورم له بشه؟بدونه تا با نقطه ضعفم عذابم بده؟تو فکر کردی اگه بفهمه میاد ازم تشکر و میکنه و بهم ابراز عشق میکنه؟ خوبه که مسیح رفیقته و میشناسیش -خب لعنتی تو که میدونی تو رو نمیخواد چرا داری خودتو نابود میکنی؟! اشکام دوباره سرازیر شدن +دله،چیکارش کنم؟عاشق شده،منطق که حالیش نیست که یاشا و آوا سعی داشتن که آرومم کنن -معذرت میخوام صحرا آروم باش آوا به گارسون گفت تا یه لیوان آب برام بیاره +آروم باش خواهری لبخندی به آوا زدم که یاشا گفت -تا کی میخوای به پاش بشینی؟ +تا وقتی که مطمئن بشم -از چی مطمئن بشی صحرا؟ ! +از اینکه دیگه مال من نیست و صاحب داره پوزخندی زد و گفت -تو رسما دیوانهای دختر زل زدم تو چشماش و خندیدم +تا عاشق نشی نمیفهمی من چی میگم غمگین نگام کرد -من عاشق شدم و ولی تو نخواستی عشق من رو باور کنی چیزی نگفتم،چیزی نداشتم که بگم. شاید اگه مسیح نبودم راحتر میتونستم یاشا و حرفاش رو باور کنم. تو دلم آرزو میکردم که کاش به جای یاشا،مسیح بهم ابراز عشق میکرد. یاشا مارو رسوند و خودش رفت. اونشب تا صبح به حرفای یاشا فکر کردم،همش آرزو میکردم کاش مسیح انقد عاشقم بود . طبق معمول هرشب تا صبح اشک ریختم که آوا هم پابهپای من اشک ریخت و سعی داشت من رو آروم کنه. دم دمای صبح بود که خوابیدیم و ساعتای حدود یازده بود که با سر و صداهای صدرا و مامان از خواب بیدار شدیم و… بعد شستن دست و صورتمون کنار مامان و صدرا و شوخی های بامزه و گاه بی مزه صدرا صبحانمون رو خوردیم. بعد از شستن ظرفهای صبحانه با کمک آوا،وارد اتاق شدیم که آوا وسایلاش رو آماده کرد و پرواز کرد سمت حموم. خوشبحال آوا چقد بیدلیل و واقعی شاد بود و میخندید. اما من تمام خندههام الکی و بخاطر حفظ ظاهر بود. دلم نمیخواست کسی به راز دلم و حال خرابم پی ببره. حدود سی مین گذشت که آوا از حموم بیرون اومد و مشغول خشک کردن موهاش شد . -صحرا سشوارت کجاست؟ ! +داخل کشو درحالی که سشوار رو به برق میزد گفت -جنابعالی نمیخوای بری یه دوش بگیری؟ ! از رو تخت بلند شدم و به سمت کمدلباسام رفتم +دارم میرم لباس آماده کردم و وارد حموم شدم و تقریبا تمام کارام یک ربع بیشتر طول نکشید. حوله تنپوشم رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم. آوا همچنان جلو میز آرایش نشسته بود،البته الان مشغول آرایشش بود . +کشتی تو خودتو -دارم زیباسازی میکنم سشوار رو از روی میز توالت برداشتم و موهام رو خشک کردم . -تو آرایش نمیکنی؟ ! +نه حوصلش رو ندارم موهام که خشک شد باز رفتم سمت تخت و روش دراز کشیدم. آوا اومد و کنارم نشست -ببین صحرا میدونم که دل و دماغش رو نداری،اما خب تو باید از هر نظر عالی به نظر بیای از نظر پوشش،آرایش،رفتار و خیلی چیزهای دیگه،تو نباید جوری رفتار کنی که مسیح بفهمه تو داری از دوریش نابود میشی . بازم اشکام سرازیر شدن +مگه نمیشم؟ -من و تو میدونیم که داری میشی،بقیه که نباید بفهمن. به قول خودت غرورت چی میشه پس؟سعی کن همیشه جلو مسیح عالی به نظر بیای. همیشه خوشحال باش،با همه بگو و بخند آرایش کن،لباسای شیک و رنگ روشن بپوش،به خودت برس. نزار مسیح به این باور برسه که تو داری نابود میشی. درداتو بریز تو خودت تو تنهایی خودت گریه کن گله و شکایت کن،اما به قول معروف اون لبخند خوشگل رو بچسبون رو لبات و نقاب خوشحالی به صورتت بزن. به فکر فرو رفتم،حق با آوا بود،من نباید میزاشتم که کسی به حال خرابم پی ببره علیالخصوص مسیح. من باید ماسک بیتفاوتی به صورت میزدم و خودم رو قوی و محکم نشون میدادم اگرچه که دارم از درون فرو میریزم اما باید قوی جلوه کنم. لبخندی به آوا زدم و از جا بلند شدم +آره،حق باتوعه من باید محکم و قوی باشم،حداقل ظاهرسازی که میتونم بکنم. من درظاهر نشون میدم یه دختر محکم و قوی هستم. آوا منو بغل کرد و بغضش ترکید -الهی من قربون تو بشم صحرای من از خودم جداش کردم و اشکاش رو پاک کردم +خدانکنه خواهری،اشکاتو پاک کن ریمل گرون قیمتت پاک شدا خندهای کرد و صورتم رو بوسید،منم متقابلا بوسیدمش و به سمت کند لباسای شیک و مخصوص مهمونی رفتم +خب آوا بیا کمک کن یه لباس شیک پیدا کنیم برای امشب با کمک آوا مشغول گشتن دنبال یه لباس شیک و عالی شدیم.. لباسی رو که برام انتخاب کرده بود رو از رو تخت برداشت و به سمتم گرفت -چطوره؟ یه لباس مشکی آستین داره لمه که یقه هفت بود و تقریبا تا رو زانوم میرسید. شیک و ساده بود و خیلی دوسش داشتم. هیچ وقت مراسم خاصی پیش نیومده بود که بتونم بپوشمش،به نظرم برای امشب عالی بود و جلوه خاصی داشت. از رو صندلی بلند شدم و لباس رو از آوا گرفتم . +برای امشب عالیه -امشب حسابی تو چشمیا دختر تک خنده ای کردم که آوا گفت -بهتره لباس بپوشیم و آماده بشیم نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یک بود و به نظر خیلی زود بود تا شب +الان که خیلی زوده آوا به سمت لباساش رفت -صحرا تو کلا از همه چی غافل شدیا سوالی نگاهش کردم که گفت -مگه تو خبر نداری؟ قرار شد ما جوونا ساعت دو بریم باغ تا ساعت حدود شش اینا تا بزرگترا بیان پس چرا من خبر نداشتم؟چرا مامان و صدرا به من چیزی نگفته بودن؟ ! آهی کشیدم و نگاهی به آوا انداختم که مشغول بود. چه کردی تو با من مسیح که اینطور از همه چیز زندگیم غافل شدم؟ ! -صحرا پاشو انقد فکر و خیال نکن آوا لباسش رو پوشیده بود یه پیرهن عروسکی دانتل قرمز آسین سه ربع با یه ساپورت مشکی و کیف و کفش مشکی و مانتو جلو باز مشکی بلندش رو هم پوشیده بود روی لباسش و یه شال قرمز مشکی هم سرش کرد . پوفی کشیدم و مشغول آماده شدن شدم. لباسی که آوا انتخاب کرده بود رو با ساپورت مشکی کلفت پوشیدم،با اسرار آوا آرایش ملایمی هم انجام دادم. مانتوم رو هم پوشیدم روش و روسری رو هم سرم کردم و یه شال لمه مشکی برای روی لباسم گذاشتم تو کیفم. کفش مشکی پاشنهدارم رو هم برداشتم که صدای در اتاق اومد. در رو باز کردم که صدرا گفت -صحرا اگه آماده شدید بیاید بریم هر دو حاضر و آماده همراه صدرا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونهباغ خان دایی. دوباره همون استرس لعنتی،دستام میلرزید و تمام تنم عرق سرد کرده بود. بعد حدود یک ساعت رسیدیم و صدرا ماشین رو به پارکینگ خونه باغ برد وهمراه صدرا و آوا وارد شدیم که… مسیح و یاشا و چندتا پسر دیگه که نمیشناختمشون مشغول صحبت با هم بودن . یه نفس عمیق کشیدم و با قدم های محکم و پر غرور به همراه آوا و صحرا به سمتشون رفتیم. مشغول احوال پرسی و معارفه شدیم. مسیح ما و دوستاش رو هم به هم معرفی کرد که نگاه خیره دوتا از دوستاش خیلی معذبم کرده بود. معذرت خواهی کردیم و همراه آوا به سمت یکی از اتاقها رفتیم تا مانتوهامون رو در بیاریم. دستی به موهام کشیدم و دوباره رژم رو تمدید کردم و شال مشکی لمهام رو سرم کردم و همراه آوا از اتاق خارج شدیم . +پس یسنا کجاست؟ آوا شونه ای بالا انداخت. نگاهم کشیده شد به سمت جایی که مسیح و دوستاش ایستاده بودند و حالا چندتا دختر،پسر دیگه به جمعشون اضافه شده بودند و مشغول بگو و بخند بودن . اما این وسط یه چیزی خیلی من رو اذیت میکرد،اونم دختری بود که خیلی نزدیک به مسیح ایستاده بود و گاهی مشتی آروم حواله بازو مسیح میکرد. چندتا نفس عمیق کشیدم و چشم ازشون گرفتم -صحرا بریم سمت مسیح ببینیم یسنا کجاست؟ از خدا خواسته موافقت کردم و همراه آوا به سمتشون رفتیم،یاشا همچنان پیش مسیح بود اما خبری از صدرا نبود . کنار یاشا ایستادم که لبخندی زد و منم متقابلا لبخندی بهش زدم +صدرا کجا رفت؟ ! یاشا به سمتم چرخید -حاجی بهش زنگ زد منظور یاشا از حاجی پدرم بود. چیزی نگفتم. یکی از پسرایی که جدید به جمعشون اضافه شده بود با یه لبخند مسخره زل زده بود به من و گفت -مسیح خانومارو معرفی نمیکنی؟! مسیح لبخندی زد رو کرد سمت آوا و لبخندی زد -آوا خانوم دختر دایی بنده پسره دوباره با همون لبخند مسخره خیره شد به من – ایشون کی هستن؟! مسیح دستاش رو توی جیب شلوار کتان مشکیش گذاشت و با اخم زل زد به پسره -صحرا جان هم دختر عمه من هستن اوف از دست تو مسیح نمیگی الانه که پس بیفتم من با این”جان”گفتنت؟!؟! پسره دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت -خوشبختم بانوی زیبا اخمی کردم و بدون اینکه باهاش دست بدم با لحن سردی گفتم +ممنون پسره کنف شد و دستش رو کنار کشید که مسیح و یاشا و آوا با لبخند بهم نگاه کردن -چندسالته خانوم کوچولو؟ نگاهم رو به همون دختری که خیلی به مسیح میچسبید انداختم و در جوابش پوزخندی زدم و گفتم +بیستوسه،چطور؟ لبخند مسخرهای زد و به سرتاپام اشاره کرد -خیلی کوچولویی آخه بازم پوزخندی تحویلش دادم +بزرگی که به سنوسال و قدوهیکل نیست عزیزم. به عقل و شعوره. دختره مثل لبو سرخ شد و با نفرت بهم نگاه میکرد. یاشا خندید و گفت -صحرا جان بیا بریم چیزی بخوریم با یاشا به سمت میز پذیرایی داخل سالن رفتیم +پس چرا خبری از دیجی نیست؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت -زنگ زدم نیم ساعت دیگه اینجان یه لیوان شربت برای خودم ریختم +از دوستای شما هستن؟! سری تکون داد و یه لیوان شربت برای خودش ریخت و از میز فاصله گرفتیم – صحرا؟ + بله؟ ایستاد و به سمتم چرخید – چرا با من انقد رسمی و مثل غریبه ها حرف میزنی و رفتار میکنی؟ ! سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم -صحرا منو نگاه کن سرم رو بلند کردم که گفت -من ازت خواستگاری کردم درست،جواب تو منفی بود درست،اما این دلیل نمیشه که ازم فاصله بگیری و دور بشی . +ببینید آقا یاشا بخدا من اصلا قصد اذیت کردن شما رو نداشتم و ندارم. من واقعا معذرت میخوام که شمارو نا امید کردم . -ببین صحرا دیگه هیچوقت از هیچ کسی معذرت خواهی نکن،تو اصلا مقصر نیستی که عذرخواهی میکنی. اون موضوع دیگه تموم شد،ولی من و تو الان که میتونیم برای هم دوتا دوست خوب باشیم؟ ! لبخندی زدم که دستش رو به طرفم دراز کرد -دوست باشیم؟! با کمی تعلل باهاش دست دادم که دستم رو به گرمی فشرد و لبخندی به روم زد که گفتم +دوستای خوبی میشیم -همیشه و هرجا روی کمک من حساب کن صحرا لبخندی زدم که… یسنا به همراه دوتا دختر وارد شدند. نگاهم به آوا افتاد که متعجب زل زده بود به یسنا. همونطور که خیره به یسنا بود به سمت من و یاشا اومد . -دیدی تیپش رو صحرا؟! نگاهی به یسنا انداختم +بله دیدم -این دختر کی انقد عوض شده؟! تاثیر همین همکلاسی های موسیقیش + بیخیال آوا،زندگی و رفتار هر کسی به خودش مربوطه آوا به سمت من برگشت زل زد تو چشمام -زندگی هر کسی به خودش مربوطه درست،ولی چطور اون موقع ها این خانوم زیرآب من و تو رو جلو دایی میزد کسی چیزی نمیگفت؟ +دردانست دیگه آوا جان،یه نگاه به مسیح بنداز ببین چطوری عصبی زل زده به یسنا و اون دوستای عجقوجقش -مسیح اصلا از طرز پوشش و رفتار یسنا راضی نیست نگاهی به یاشا انداختم +شما… اخمی بهم کرد که سرم رو پایین انداختم +ببخشید،تو از کجا میدونی مسیح ناراضیه؟ ! همون موقع گروه ارکستر(دوستان یاشا)با وسایلای مخصوصشون وارد شدند و به سمت یاشا اومدند و خیلی صمیمی و گرم احوالپرسی کردند . بعد از سلام و احوالپرسی با من و آوا به سمت جایگاه رفتن تا آماده اجرا بشن. یاشا دوباره به سمت من چرخید -از اونجایی که تاحالا هزاران بار جلوی خودم به یسنا توپیده که نوع پوشش رو عوض کنه. آوا تک خنده ای کرد و نگاهی به یاشا انداخت -خان دایی زیادی از حد به یسنا بها داده و لوسش کرده،دیگه هیچ کسی نمیتونه کنترلی روی رفتار یسنا داشته باشه +بسه،دست از آنالیز رفتار یسنا بردارید بریم از تولد لذت ببریم همراه یاشا و آوا به نزدیکترین نقطه گروه ارکستر رفتیم و منتظر به کارشون نگاه میکردیم که صدرا و مسیح هم به سمتمون اومدن -چه عجب آقا مسیح شما از رفیقاتون دل کندید و سری به ما زدید مسیح خندید و اشاره ای به من کرد -والا شما بودید که از وقتی که بعضیا اومدن مارو یادت رفت داداش دلم گرفت،دوباره بغض کردم. چه راحت حرف میزد،انگار اصلا براش مهم نبودم که اینطور راحت داشت من رو میچسبوند به یاشا -خوش میگذره دختر عمه؟ ! پوزخندی زدم +به شما بیشتر خوش میگذره پسردایی بعد هم به همون دختره که خیلی بهظ میچسبید اشاره کردم که داشت به سمتمون میومد. مسیح رد نگاهم رو گرفت که دختره بهمون نزدیک شد. مسیح کلافه دستی تو موهاش کشید و اخمی کرد و نگاه از دختره گرفت -مسیح جان کجایی تو انقد دنبالت گشتم آوا قیافه مسخره ای به خودش گرفت و با لحن مسخره تری گفت -اوخی نگرانش شدی؟ترسیدی بدزدنش؟! شلیک خنده من و یاشا و آوا بلند شد. اما مسیح همچنان عصبی بود و کارد میزنی خونش در نمیومد . -سولماز تو برو پیش بچه ها منم بعدا میام انقد لحنش تند و کوبنده بود که من به جای سولماز ماستم رو کیسه کردم. سولماز بدون هیچ حرفی رفت سمت دوستاش . -مسیح تا کی میخوای به این بازی مسخره ادامه بدی؟! مسیح به یکی از خدمتکارایی که مشغول پذیرایی بودند گفت که براش آب بیارن -تو میگی چیکار کنم صدرا؟ خیلی نامحسوس و با دقت داشتم به حرفاشون گوش میدادم. تمام حواسم به حرف های مسیح و صدرا و یاشا بود اما نگاهم به گروه ارکستر -حق با صدراست یاشا تو باید تکلیفت رو روشن کنی خدمتکار یه لیوان آب جلوی مسیح گرفت و رفت -تکلیف روشنه،من… ادامه حرف مسیح همزمان شد با بلند شدن صدای موسیقی و من هزاران بار به شانس خودم لعنت فرستادم. خب حداقل دو دقیقه دیگه این موسیقی رو پلی میکردی . دیجی آهنگی رو پلی کرد که دوستای یسنا و چندتا از همکارای مسیح رفتن وسط پیست رقص و حسابی از دل و جون مایه گذاشتن. نگاهی به آوا انداختم که حواسش جای دیگه بود. رد نگاهش رو دنبال کردم که دیدم زل زده به صدرا +جای اینکه اینطور زل بزنی بهش یه حرکتی بکن به سمتم چرخید و گیج نگاهم کرد. به صدرا اشاره کردم +آتیش پاره چندوقته؟ ! سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد. چیزی زمزمه کرد که بخاطر صدای بلند موسیقی چیزی متوجه نشدم +بلند حرف بزن آوا،منکه چیزی نشنیدم سرش رو بلند کرد -به کسی چیزی نگو صحرا +من چیزی به کسی نمیگم،اما تو یکی حداقل کاری نکن که مثل من بشی نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و گفت… -چیکار کنم وقتی چیزی از حسش نمیدونم +باید میومدی و با خودم حرف میزدی نگاهی به صدرا انداخت و دوباره به من نگاه کرد -که چی بشه؟!وقتی دلش جای دیگهایه متعجب نگاهش کردم +کی همچین حرفی زده -حسم میگه +حس آدما همیشه راست نمیگه یسنا با اصرار دوستاش رفت وسط پیست. یه لباس عروسکی آستین حلقه ای زرشکی رنگ پوشیده بود،موهاش رو فر کرده بود و آرایش خیلی تندی کرده بود که باعث میشد سنش رو بیشتر از حد نشون بده . -خانوما شما قصد رقص ندارید نگاه از یسنا گرفتم و به صدرا نگاه با لخندی انداختم و دست آوا رو گرفتم +من فعلا نمیرقصم،اما تو با آوا برقص صدرا دست آوا رو گرفت
– (اوا )
-خیلی هم عالی حالت تعظیم به خودش گرفت و دست راستش رو جلو آوا گرفت و اشاره به پیست کرد. کدوم خواهریه که از دل برادرش خبر نداشته باشه. صدرا هم یه حسایی به آوا داشت،اما چون از حس آوا به خودش بیخبره و فکر میکرد آوا دلش با اون نیس پا پیش نذاشت. باید سر یه فرصت مناسب با مامان و بابا صحبت میکردم . -چرا تنها وایستادی بانویزیبا؟! به سمت صدا برگشتم،پوف همون دوست هیز مسیح بود که نگاهاش اذیتم میکرد. پس این مسیح و یاشا کجا رفتن؟! نگاهی به اطراف انداختم،یه دسته دختر یاشا رو دوره کرده بودند که از چهره یاشا مشخص بود از وضعیت پیش اومده ناراضیه. مسیح هم که طبق معمول کنار سولماز خانوم بود قلبم بدجور بیتابی میکرد. تاب دیدن مسیح رو نداشتم که کنار یکی دیگه باشه. نگاه از مسیح گرفتم که با یاشا چشم تو چشم شدم -جوابی ندادی بانوی زیبا!!! مسیح از سولماز فاصله گرفت و به سمت ما اومد -عزیزم زبونت رو موش خورده؟ ! -سگای اینجا خیلی دندونای تیزی دارن و بدجوری پاچه میگیرن مسیح درست پشت سر پسره و روبرو من وایستاده بود و عصبی زل زده بود تو چشمام . -منظورت چیه مسیح داداش ؟ مسیح کنارم ایستاد -بهت تذکر داده بودم رامین،کاری نکن مجبور شم امشب جشن خواهرم رو خراب کنما پسره نگاه عصبی به من و مسیح انداخت و بدون هیچ حرفی ازمون فاصله گرفت . -چرا تنها وایستادی اینجا؟ ! +کجا میرفتم؟! بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود،خودش یک ساعته داره با سولماز حرف میزنه و میخنده بعد حالا واسه من یقه جر میده . -میومدی پیش خودم پوزخندی زدم و سرد زل زدم تو چشماش +نمیخواستم مزاحم عیشتون بشم آقا از کنارش رد شدم و رفتم سمت باغ و تو آلاچیق نشستم. دوباره اشکام سرازیر شدن. یه تولد هم به من حروم بود،اصلا خوشحالی برای من حروم بود. سهم من از این دنیا فقط اشک و آه بود و بس . -چرا اینجا نشستی؟! چیزی نگفتم که یاشا کنارم نشست -صحرا چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟! بغضم با صدا ترکید،یاشا دستم رو گرفت و سعی کرد که آرومم کنه. خوب که گریه کردم و سبک شدم اشکام رو پاک کردم -آروم شدی؟ ! +آره -حالا نمیخوای بگد چی باعث شده که دوباره چشمای تو اشکی بشن اتفاقایی که افتاده بود رو برای یاشا تعریف کردم. بلند شد و پشت به من رو به درختا وایستاد و دستش رو تو جیبش کرد . -پاشو بریم داخل متعجب از جام بلند شدم. پس چرا چیزی نگفت؟!چرا اینطوری کلافه به نظر میرسید؟! حسابی گیج شده بودم. همراه یاشا وارد سالن شدیم که طبق معمول مسیح و سولماز کنار هم بودن و سولماز خیلی نزدیک به مسیح بود یجورایی تو بغلش بود . مسیح سرد و کوتاه نگاهم کرد و پوزخندی زد و دوباره به سولماز نگاه کرد بهش خندید . قلبم آتیش گرفت اما سعی کردم محکم باشم و به روی خودم نیارم. یاشا روی صندلی نشست و…. ************************************************************** حدود دوهفتهای از تولد یسنا گذشته بود و هیچ خبری از مسیح نداشتم . حسابی دلتنگش بودم،از طرفی هم سولماز و طرز برخورداش با مسیح حسابی ذهنم رو درگیر کرده بود. حس خوبی بهش نداشتم . من خوب میدونستم که مسیح اصلا حسی به من نداره اما نمیدونم چرا از طرف سولماز به شدت احساس خطر میکردم. با صدای تلفن از فکر اومدم و گوشی بیسیم رو از روی میز برداشتم و راه افتادم سمت آشپزخونه . +سلام،بفرماید؟ ! -سلام به صحرا خانوم خودم از داخل یخچال پارچ آب پرتقال رو بیرون آوردم +سلام خاندایی خوبین؟زن دایی خوبن؟ -خوبم دخترم،خودت در چه حالی؟مارو نمیبینی خوش میگذره؟ یه لیوان از کابینت برداشتم و روی میز گذاشتم +منم خوبم خاندایی،این چه حرفیه؟!من وقتی شمارو میبینم خوشم . -خوبه خوبه کم برای من زبون بریز و دلبری کن خندهای کردم و یه لیوان آب پرتقال برای خودم ریختم و پشت میز نشستم +به روی چشم خاندایی جونم -ای آتیش پاره،مادرت کجاست؟! جرعهای از آب پرتقال خنکم رو خوردم +طبق معمول سهشنبه های هرهفته رفته جمکران -این وعدههای هفتگی مادر تو تمومی ندارهها،دخترم ما امشب میایم خونتون. نفسی گرفتم و سعی کردم که صدام نلرزه +شما یعنی با زندایی؟ ! -آتیش پاره دایی،نمیخواد دختر و پسرداییش رو راه بده خونشون؟! خنده مصنوعی کردم +این چه حرفیه خاندایی،قدمتون سر چشم. ما برای شام منتظرتونیم -زیاد زحمت نکشیا،فعلا خداحافظ +چشم،خداحافظتون گوشی رو از گوشم فاصله دادم و خیره شدم به پارچ آب پرتقال روی میز. یعنی امشب بعد چند وقت حضرتیار رو رویت میکنم. به خودم اومدم و به سرعت از پشت میز بلند شدم. شانسی که آوردم امروز حسابی خونه رو تمیز کردم تا فکرای الکی نکنم. نگاهی به ساعتم انداختم،هنوز ساعت دوازده بود و تا شب کلی وقت داشتم. تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم . تمام عزمم رو جزم کردم تا بهترین قرمهسبزی عمرم رو درست کنم. کارای قرمهسبزی که تموم شد،یه سوپ شیر خوشمزه و کمی سالاد اندونزی هم درست کردم. کارم که تموم شد نگاهی به ساعت انداختم. ساعت سه بود،به سمت اتاقم رفتم و… به سمت حموم رفتم و یه دوش یه ربعه گرفتم. از حموم بیرون اومدم موهام رو سشوار کردم. مشغول بودم که صدای در اومد -صحرا،صحرا کجایی دختر؟! سشوار و روی میز گذاشتم +تو اتاقم مامان مامان وارد اتاق شد و چادر و روسریش رو از سرش در آورد و رو تخت گذاشت -چه خبره دختر بوی غذات تا بیرون میاد؟! موهام رو بالای سرم جمع کردم و به سمت کمد لباسام رفتم +خاندایی زنگ زد گفت دارن میان اینجا برای شام مامان وسایلاش رو جمع کرد و به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد +پس بگو چرا انقد سرحاله این دختر شنیدم که چی گفت،اما باز پرسیدم +چیزی گفتی مامان؟ ! مامان سری تکون داد -نه مادر به کارت برس یه شومیز طوسی و دامن و ساپورت مشکی با شال بلند زرشکی رو تخت گذاشتم. یه آرایش ملایم انجام دادم و کمی از موهام رو یه ور ریختم تو صورتم. نگاهی به خودم انداختم،من زیبا نبودم اما خب چهره خوبی داشتم. لباسام رو پوشیدم و کفش رو فرشی مشکیم رو پام کردم که صدای زنگ بلند شد. تمام وجودم پر شد از استرس،چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم از اتاق بیرون رفتم که همزمان مسیح هم وارد شد . با چیزی که دیدم چشمام برق زد. مسیح با اون کت و شلوار طوسی خیلی جذاب شده بود. یه سبد بزرگ پر از گل رز قرمز دستش بود. هیچ وقت پیش نمیومد که خاندایی با گل بیاد خونه ما. همیشه با شیرینی های خوشگل و خوشمزه میومدن اما.. . مسیح نگاهی بهم انداخت و به سمت پذیرایی رفت. چندتا نفس عمیق کشیدم و وارد پذیرایی شدم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم +سلام خوش اومدید خاندایی کتش رو از تنش در آورد و روی دسته مبل گذاشت -به به سلام نونزیرکباب به سمت دایی رفتم و باهاش روبوسی کردم. بعدم هم مشغول و احوالپرسی با بقیه شدم. با یسنا دست دادم و معمولی احوالپرسی کردیم. مسیح اخماش تو هم بود و سرش رو انداخته بود پایین. بهش سلام کردم که زیرلبی جواب داد. وارد آشپزخونه شدم و چای ریختم و به سمت پذیرایی رفتم. اول از همه چایی رو جلوی خاندایی گرفتم. در حالی که چایی رو از داخل سینی برمیداشت گفت -بهبه،چه چایی خوش رنگی،عروس بشی خانوم لبخندی زدم و سینی رو جلوی زندایی و مسیح و در آخر جلو یسنا گرفتم که… خاندایی گفت -آبجی پس حاجعلی و صدرا کجان؟ ! مامان در حالی که ظرف شیرینی نخودچی رو جلو خاندایی میگرفت گفت +والا خانداداش زنگ زدم تو راه هستن خاندایی سری تکون داد و یه شیرینی از داخل ظرف برداشت و رو به من گفت -تو چیکارا میکنی نون زیر کباب؟! لبخندی رو به دایی زدم +خوبم خاندایی خاندایی و مامان و زندایی مشغول حرف زدن شدن که حسابی حوصلم رو سر میبرد. نگاهی به مسیح انداختم که داشت با گوشیش ور میرفت و گهگاهی لبخندی هم میزد که من حسابی دلم براش ضعف میرفت. چشم از مسیح گرفتم و بلند شدم به سمت آشپزخونه برم که در باز شد و بابا وارد شد . +سلام بابا بابا کتش رو به سمتم گرفت و با لبخند گفت -سلام به روی ماهت لبخندی زدم که بابا به سمت پذیرایی رفت که همه از جا بلند شدند و مشغول احوال پرسی شدند . +بابا پس داداش صدرا کجاست؟! بابا کنار دایی نشست -فرستادمش تا جایی میاد سری تکون دادم کت بابا رو روی رختآویز گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. اول سری به غذاهام زدم و بعد یه چایی برای بابا ریختم و به سمت پذیرایی رفتم. چایی رو جلوی بابا گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم . -خب چه خبرا از کار و بار امیرحافظ خان؟! خاندایی در حالی که یه سیب از داخل ظرف میوه برمیداشت رو به بابا جواب داد . +خوب،یه سری سفارشات جدید داشتم که منتظرم اونا برام بیان بابا کمی از چایش رو خورد -به کجا سفارش دادید حالا؟! خاندایی تکهای از سیب رو داخل دهانش گذاشت و بعد کمی مکث گفت +به همون قالیبافی ترنج بابا سری تکون داد و چایش رو خورد که…
خان دایی گفت -راستش حاجعلی و آبجیرخساره غرض از مزاحمت اینکه مامان و بابا همزمان گفتن “مراحمید” که خان دایی ادامه داد -میخواستم صحرا رو برای مسیح خواستگاری کنم. از شنیدن حرف دایی شوکه سرم رو بلند کردم که همزمان با مسیح چشم تو چشم شدم. توان چشم گرفتن ازش رو نداشتم،به قدری شوکه و گیج شده بودم که دیگه هیچ کدوم از حرف های زده شده بین خاندایی و مامان و بابا و زندایی رو نشنیدم. نگاه از مسیح گرفتم و از جا بلند شدم که خاندایی گفت -کجا میری عروس خانوم؟! به سمت دایی چرخیدم و با صدای بیجونی لب زدم +میام خدمتتون به سمت اتاقم حرکت کردم. پاهام میلرزیدن،روی مبل تک نفره داخل اتاقم ولو شدم و حرف های چند دقیقه پیش خاندایی رو مدام پیش خودم مرور میکردم. مثل آدمای گیج شده بودم،هیچی از حرفای خاندایی متوجه نمیشدم . “خواستگاری از من برای مسیح؟!” انقد این جمله رو توی ذهنم تکرار کردم که بالاخره از حالت گیجی بیرون اومدم. اشکام دوباره راه گرفتن. اصلا باورم نمیشد،انگار خواب بودم. این حرف خاندایی برای من حکم رویا بود. با صدای در به سرعت از جا بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم . +بله؟ ! در اتاق باز شد و مسیح تو قاب در ظاهر شد. دوباره همون قالب صحرای مغرور رو به خودم گرفتم . +چیزی میخوای؟! وارد اتاق شد و روی تخت نشست +یادم نمیاد تعارفت کرده باشم داخل ! سرد نگاهم کرد و خیره به در و دیوار اتاق گفت -اتاق زنمه پوزخندی زد و سرد بهم نگاه کرد. دوباره روی مبل نشستم و پوزخند به لب گفتم +یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم؟! چشماش برقی زد -یعنی جوابت منفیه؟! کمی روی مبل جابجا شدم و نگاه ازش گرفتم +باید فکرام و بکنم از جاش بلند شد و به سمت در رفت -پس خوب فکر کن پوزخندی زدم که از اتاق بیرون رفت. اصلا متوجه منظورش نشدم،امشب به قدر کافی با همه حرفایی که شنیده بودم شوکه شده بودم که نمیتونستم حرف مسیح رو درک کنم. چندتا نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. مسیح خیلی عادی سرجاش نشسته بود . -خب چیشد نون زیر کباب؟! با صدای آرومی لب زدم +اجازه بدید فکر کنم خاندایی آره جون خودت،آخه چه فکری؟من همیشه آرزوی همچین روزی رو داشتم. حالا نشستم جلوی حضرتیار و میگم باید فکر کنم. پوزخندی به افکار مسخره خودم زدم. اونشب شام رو کنار هم با شوخی و خنده بابا و خاندایی و نگاهای سرد و اخماهای درهم مسیح خوردیم. اگه مسیح از این ازدواج راضیه چرا انقد اخم کرده و لحنش اونطور سرده؟! اگر هم ناراضیه پس چرا اومده؟! حسابی گیج بودم و فکرم درگیر رفتار ضدونقیض مسیح بود. صدرا تقریبا آخر شب خونه اومد که مامان موضوع خواستگاری رو بهش گفت. صدرا رو بهم گفت -خوب فکر کن صحرای من،احساسی تصمیم نگیر. اون لحظه چیزی از حرفاش متوجه نشدم. یک هفته بعد از رفتن خاندایی از خونمون جواب نهایی رو به مامان گفتم که… مامان به خاندایی خبر داد. خاندایی اصرار داشت همه چیز زود انجام بشه و من دلیل این همه عجله رو نمیفهمیدم. خاندایی میگفت بهتره که این دوتا جوون زودتر برن سر خونه زندگی خودشون. اما ته دلم گواهی میداد دلیل اصرار خاندایی فراتر از اینهاست . بلهبرون خیلی ساده و جمعوجوری داشتیم. خانواده ما و خانواده مسیح به همراه پدر و مادر آوا(خالهوشوهرخاله) و خود آوا. قرار شد یک ماه بعد از بلهبرون مراسم عقد و عروسی همزمان با هم برگزار بشه. گاه خوشحال و راضی از رسیدن به حضرتیار گاه تمام وجودم پر میشد از حس ترس. خیلی شرایط سختی داشتم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،از خرید حلقه و لباس گرفته تا خرید جهیزیه. وقتی به خودم اومدم دیدم پای سفره عقد کنار کسی نشستم که روزی بزرگترین آرزوم بود،اما حالا … سرم رو بلند کردم که نگاهم با نگاه یاشا گره خورد. با اون غم بزرگ تو چشماش زل زده بود بهم. لبخند بیجونی بهش زدم که از اتاق عقد بیرون رفت. همه خوشحال و خندون زل زده بودن به ما. سنگینی نگاهی رو حس کردم،سرم رو چرخوندم که نگاهم به نگاه عصبی سولماز گره خورد،پوزخندی بهش زدم و رو ازش برگردوندم. همه راضی و خوشحال از این وصلت. پس چرا من حالا خوشحال نبودم؟! من که حالا کنار معشوقهدلبرم نشستم،چرا خوشحال و راضی از این وصلت نیستم؟! چرا بغض دارم؟ !مگه همین رو نمیخواستم؟!مگه آرزوم نبود بشم خانوم خونه مسیح؟! پس چرا؟! قطره اشکی که روی گونه هام چکید رو با نوک انگشت پاک کردم . مامان و خاله و زندایی میگفتن اشکت،اشک دوری از خانوادست. هیچکسی از دل پر درد عروس امشب خبر نداشت. کسی نمیدونست این عروس چه زجر بزرگی رو به دوش میکشه و مجبوره مهر سکوت به لباش بزنه . عاقد خطبه رو خوند،وقتی هر دوی ما بله رو گفتیم صدای دست و سوت و کلکشیدن بود که فضای اتاقعقد رو پر کرده بود . یاشا بعد از خوندن خطبه عقد به سالن برگشت،چشماش سرخ شده بود . بابا و مامان و صدرا به نوبت برای تبریک گفتن جلو اومدن. حالا من راحتر میتونستم دردم رو با اشکام بیرون بریزم . تو بغل تک تکشون اشک ریختم،اما هیچکسی دلیل اشکام رو نفهمید. با تمام برنامههایی که خان دایی برای امشب داشت،تقریبا ساعت دو بود که مارو تا خونه مشترکمون همراهی کردن و بعد از کلی نصیحت به من و مسیح عزم رفتن کردن که… بعد رفتنشون بدون توجه به حضور مسیح وارد اتاق شدم. برق رو که روشن کردم با دیدن تخت خوابی که آوا برام درست کرده بود پوزخندی زدم که اشکام دوباره سرازیر شدن. گلها و وارمرهای روی تخت رو روی زمین ریختم. دوست داشتم جیغ بشکم،بزنم و بشکنم. اما چه فایده؟ ! هیچکدوم از این کارها ذرهای از درد من رو کم نمیکرد . به سمت در برگشتم که مسیح تو چارچوب در وایستاده بود. نگاه سردی بهش انداختم و بی توجه بهش برگشتم . حوله و لباس از داخل کمد برداشتم و وارد حموم شدم. شیر آب رو باز کردم و با لباس عروس زیر دوش اشک ریختم. بیپروا با صدای بلند گریه میکردم،زجه میزدم،به زمینوزمان بدوبیراه میگفتم. انقد اشک ریختم که دیگه جونی تو پاهام نموند . لباس عروسم رو با سختی در آوردم و موها و صورتم رو شستم و حوله به تن روی تخت دراز کشیدم. من امشب عروس شده بودم،عروس مردی که تمام زندگیم بود اما… به یاد حرفهای مسیح دوباره اشکام راه گرفتن. خیلی سخته شب قبل از عروسیت کسی که عاشقشی و داری برای وصال باهاش لحظه شماری میکنی بیرحمانه تو چشمات نگاه کنه و بهت بگه “تو انتخاب من نبودی،تو زن تحمیلی پدرم بودی که مجبور شدم قبول کنم به هزاران دلیل که هیچکدومش ربطی به تو نداره” با شنیدن این حرفش دنیا روی سرم خراب شد. تمام آرزوهام از هم پاچید. به یکباره فرو ریختم. تنها کاری که تونستم تو اون لحظه در برابر مسیح انجام بدم یه پوزخند بود. هیچ کاری از دستم بر نمیومد،نمیتونستم به کسی چیزی بگم،مسیح انتخاب خودم بود. شاید اگه میتونستم مراسم عروسی رو بهم میزدم . میزدم زیر تمام اتفاقات افتاده،اما نمیشد. من دختر حاجعلیتابش،بزرگ بازار بودم. دختر مردی که برای ذره ذره آبروی به دست اومدش زحمت کشیده. مراسم عروسیم رو بهم میزدم که کمر پدرم بشکنه و سرافکنده بشه و حرفش بشه نقل مجلس دوست و دشمن . این کار از توان من خارج بود.نمیتونستم خودم به تبل رسوایی و بیآبرویی خانوادهام بزنم. سکوت کردم،لال شدم،تمام این خفت رو به جون خریدم بخاطر خانوادهام. شاید حالا مسیح با خودش بگه چقد دختر عمم بیغروره،اما مهم نیست. برای من فقط آبروی پدرم مهمه،غرور برادرم مهمه،دل مهربون مادرمه که مهمه. من فقط بخاطر همینا به این زندگی نکبتی ادامه میدم . انقد فکر کردم و اشک ریختم که اذان صبح رو گفتن. با تمام سختی و اتفاقات بدی که برام میفتاد باز هم نمیتونستم از خدا رو برگردونم. وضو گرفتم و سجاده ترمهکوب جهازم رو پهن کردم و نماز خوندم. با هر کلمهای که میگفتم اشک میریختم. نمازم که تموم شد،همونجا کنار سجاده دراز کشیدم و خوابیدم. صبح با نوری که به صورتم خورد چشمام و باز کردم چون روی زمین خوابیده بودم تمام بدنم درد میکرد. کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم،سجاده رو جمع کردم. نمیدونستم باید چیکار کنم؟ خودم رو توی اتاق حبس کنم و به اشک وآه ادامه بدم؟! ولی آخه با این کارا چیزی درست میشد؟ من باید جوری رفتار میکردم که مسیح فکر نکنه تونسته من رو از پا دربیاره. باید با همون غرور ظاهری اما درونی داغون ادامه میدادم. من باید قوی میبودم و خودم رو نمیباختم. درسته که من همه زندگیم رو باختم اما نباید خودم رو هم از بین میبردم. باید مثل یه آدم قوی و محکم ادامه میدادم تا زمان مناسبش . بدون معطلی بلند شدم،کمی ظاهرم رو مرتب کردم و از اتای بیرون رفتم. این زندگی قسمت و تقدیر من بود باید با قسمت کنار میومدم چون من اونقدر قوی نبودم که با تقدیرم بجنگم. داخل آشپزخونه شدم،آب رو گذاشتم جوش بیاد. از یخچال کره و مربا رو بیرون آوردم و رو میز گذاشتم. میلی به خوردن نداشتم اما خب نمیخواستم نقطهضعفی دست مسیح بدم. آب که جوش اومد یه چای نبتون داخل لیوان انداختم کمی آبجوش ریختم و پشت میز نشستم. به زور چای،لقمهها رو پایین میفرستادم. صحرا مسیح با موهای بهم ریخته وارد آشپزخونه شد و من انگار که ندیدمش -سلام سرد و آروم زیر لب زمزمه کردم +سلام مسیح هم یه نبتون داخل لیوان انداخت و کمی آبجوش ریخت و پشت میز نشست -پنیر نداریم؟ ! بدون نگاه کردن بهش در حالی که مربا به نون میزدم سرد گفتم +داخل یخچال پوزخندی زد و لیوانش رو برداشت و از پشت میز بلند شد +بشین،باید حرف بزنیم انقد لحنم سرد بود که لرزه به تنم افتاد. مگه این مرد همونی نبود که به عشقش نفس میکشیدم؟!پس حالا چرا انقد برام غریبست؟ ! مسیح بدون هیچ حرفی پشت میز نشست. دست از خوردن کشیدم و زل زدم به گلای رو میزی کرمی با گلای صورتیآبی رنگم +چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟ ! کمی از چاییش رو خورد و سرد گفت -گفتم که به تو… عصبی وسط حرفش پریدم +اصلا برام مهم نیست که چی گفتی؟! من باید بدونم چرا تن به این ازدواج تحمیلی دادی؟! پوزخندی زد و خیره به چشمام گفت -خودت چرا قبول کردی زن من بشی؟! شنیده بودم خیلی از رفقای پدرم و پدرت تو رو برای پسراشون در نظر داشتن مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم
+به احترام حرف خاندایی تن به این ازدواج کذایی دادم. خودت که خوب میدونی کسی تو این طایفه رو حرف خاندایی نه نمیاره به صندلیش تکیه داد،چقد چشماش سرد و نا آشنا بود برام -مطمئنی فقط به احترام حرف پدرمه؟! کمی به سمت جلو مایل شدم +چیه؟!توقع چیز دیگه داشتی؟! پوزخندی زدم و ادامه دادم +سخت در اشتباه بودی؟! مطمئن باش اگه پسر امیرحافظ نبودی حتی نگاهت هم نمیکردم چه برسه به اینکه زنت بشم انقد از حرفم جا خورد که چندلحظهای رو ساکت فقط نگاهم کرد. حتی خودمم توقع نداشتم چنین حرفایی رو بزنم اونم به کسی که حاضرم بمیرم اما خم به ابروش نیاد . +جواب سوالم رو نگرفتم سری تکون داد و مشغول بازی با لیوان چایی که حالا خالی بود شد -میخواستم به بابا ثابت کنم که انتخابش برای من مناسب نیست. سوالی نگاهش کردم که گفت -بابا معتقده که هیچکسی برای من مناسبتر از تو نیست،خواستم بهش ثابت کنم اشتباه میکنه. پوزخندی زدم،بغض بدی به گلوم چنگ زد. به سختی لب زدم +آدم نامرد زیاد دیدم،اما آدم به نامردی تو هیچوقت ندیدم. بخاطر زندگی و آینده خودت،با زندگی و آینده من بازی کردی که فقط به خاندایی ثابت کنی اشتباه میکنه!!! تو اصلا بویی از مردونگی بردی؟! تو واقعا خون امیرحافظسلطانی تو رگاته؟! -انقد تند نرو دختر عمه،تو… +نمیخوام به توجیهات مسخره تو گوش بدم. کدوم دختر عمه هان؟!لااقل به حرمت فامیلی اینطور باهام بازی نمیکردی به اصطلاح پسر دایی. کمی مکث کردم و دوباره ادامه دادم +میخوام باهات اتمام حجت کنم. من یه زن تحمیلی برات هستم قبول،دلت جای دیگست اونم قبول،ولی چطور دلت اومد من رو تو این آتیش بسوزونی؟! من کجای این دعوا بودم که حالا باید تاوان بدم؟ ! تمام حرفام رو با جیغ میگفتم و اشک میریختم. به جهنم بزار بگه ضعیفم،آره من یه دختر ضعیفم که عاشق مردی شدم که داره بخاطر مشکل با پدرش من رو قربونی میکنه +من به چه گناهی قربونی شدم؟!هاااان؟!جواب بده،چرا ساکتی؟ ! -گناهت اینه که خیلی پیش چشم بابا عزیزی +اینم تقصیر منه؟! اونقد جیغ زدم که گلوم میسوخت +زندگی و آیندهام رو تباه کردی،خودم رو قربونی لجبازیات با خاندایی کردی. اما اینو تو گوشت فرو کن بهت اجازه نمیدم تا وقتی تو این خونهام پای کثافط کاریاتون به خونه من باز بشه. توام برو و به معشوقت برس. با گریه از پشت میز بلند شدم و زیر نگاهای سرد مسیح به سمت اتاقم پناه بردم. اتاقی که از دیشب شده بود کنج تنهایی من… تنها جایی بود که تو این خونه کذایی داخلش احساس راحتی میکردم. نمیدونم چقد گریه کردم و پشت در نشستم که صدای در پذیرایی خبر از رفتن مسیح میداد . پوزخندی زدم و به سختی بلند شدم و جلو آینه وایستادم. چشمام قرمزبود مثل یه خط باریک شده بود. بینیم باد کرده بود و رنگ لبام سفید شده بود. زهرخندی تو آینه به خودم زدم. من نوعروس پاییز بودم و اینطور بیرحمانه داشتم تاوان گناهی ناکرده رو پس میدادم. روی صندلی میز آرایشم نشستم و به تصویر بیروح این نوعروس بختبرگشته تو آینه زل زدم. تا کی باید با اشک ریختن خودم رو عذاب میدادم؟ این تصمیمی بود که خودم گرفته بودم،خودمم داشتم خودم رو به جرم عاشقی مجازات میکردم. اگه همینجوری ادامه میدادم جنازهام هم از خونه مسیح بیرون نمیرفت. **************************************************************** حدود دوهفتهای از ازدواج من و مسیح میگذشت و ما فقط موقع شام و ناهار همدیگرو میدیدم. بعضی از شبهاهم آخرشب با ظاهری آشفته به خونه برمیگشت که من از لای در نگاه میکردم تا مطمئن بشم سالم میاد خونه. با توجه به تمام بیمهریها و بیتوجهایهای مسیح بازم دلم عاشقانه اون رو میخواست و نگرانش بودم. خیلی از شبها صدای حرف زدن و خندیدنهاش و قربونصدقههاش رو میشنیدم و هزاران بار از درون فرو میریختم،اما صبح با غرور لگدمال شده ظاهریم ادامه میدادم تا شکستنم رو نبینه، دیگه پوستم کلفت شده بود. جلوی آینه نشستم و نگاهی به صورت رنگ و رو پریده خودم انداختم. این واقعا من بودم،نو عروس این خونه؟!من نو عروسپاییز خونه مسیح بودم؟ مردی که عاشقانه میپرستیدمش و اون هر شب با معشوقهای دیگه حرف میزد و عشقش رو نثارش میکرد . با صدای زنگ آیفون نگاه از چهرهی بیروح نوعروس آینه گرفتم به سمت آیفون رفتم که تصویر یاشا رو دیدم . درو باز کردم و از رخت آویز یه شال روی سرم انداختم و جلوی در ورودی منتظرش شدم که یه دختر هم همراهش بود. اما چون سرش پایین بود خوب نمیتونستم ببینمش . -سلام عروس خانوم لحن حرف و نگاهش غم داشتم. سرم رو بلند کردم که با دیدنم نگاهش عصبی شد. به پشت سرش نگاه کردم با دیدن دختر پشت سر یاشا چند ثانیهای شوکه نگاهش کردم که خودش رو تو بغلم انداخت -سلام عروس بی معرفت از خودم جداش کردم و نگاهی به چهره دلنشینش انداختم. دوباره تو بغلش جا گرفتم و با صدای بلندی زدم زیر گریه -صحرای من چرا داری گریه میکنی؟! از بغلش بیرون اومدم و تعارف کردم که وارد بشن. یاشا روبروم وایستاد و گفت -صحرا چته تو؟!دوباره گریه کردی؟! سرم رو پایین انداختن و جلوتر از یاشا وارد شدم،پشت سرم یاشا وارد شد و روی مبل تک نفرهی لاجوردی رنگ جهازم که تمامش رو با عشق تهیه کرده بودم،نشست -تعریف کن ببینم صحرا،نوعروسپاییز من چرا اینطور بیقراره؟! با چشمای اشکیم زل زدم به یاس که یاشا گفت -صحرا حرف بزن،چیشده؟! خواستم بلند بشم برای آوردن چای که یاس نذاشت -بشین صحرا نمیخواد چیزی بیاری. بگو ببینم چته تو دختر؟ ! اشکام رو پاک کردم و دوباره نشستم و لبخند بیجونی زدم +من خوبم،فقط دلم برای رفیق بیمعرفت بچگیام تنگ شده بود یاشا و یاس پوزخندی زدند که یاس گفت -حالا دیدی آقا یاشا حق داشتم اصرار کنم حتما امروز بیایم و صحرا رو ببینیم. اگه نمیومدیم که نمیفهمیدیم این دختر چه حالی داره یاشا سری تکون داد و سر به زیر با پاش رو زمین ضرب گرفته بود +یاس من حالم خوبه،فقط یکم دلتنگ خانوادهام شدم،همین یاس دست زیر چونهام گذاشت و سرم رو به سمت خودش چرخوند -صحرا به کی داری دروغ میگی؟ به منی که از بچگی باهات بزرگ شدم؟! اصلا مسیح کو؟مگه الان نباید پیش نو عروسش باشه؟ ! یاشا پوزخندی زد و عصبی از جا بلند شد و به سمت در رفت که با عجله به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم +کجا میری یاشا؟! کفشاش رو پوشید -دنبال مسیح +که چی بشه؟! زل زد تو چشمام و خم شد روی صورتم و گفت -که برش گردونم پیش زنش سرم رو پایین گرفتم که یاس به سمتمون اومد . -یاشا بیا بشین،بزار صحرا تعریف کنه اصلا بفهمیم موضوع چیه یاشا دستی تو موهای بلند خوش حالتش برد و پوف کلافهای کشید. کفشاش رو در آورد و دوباره روی مبل نشست. من و یاس هم روی مبل دونفره روبروی یاشا نشستیم. هر دوشون منتظر به من چشم دوخته بودن. نفسی گرفتم و بغضم رو فرو دادم و رو به یاشا گفتم +برش گردونی پیش زنش؟! یاشا سری به معنای آره تکون داد که ادامه دادم +کدوم زن؟!مگه اصلا من و مسیح زنوشوهریم؟! منومسیح مثل دوتا همخونهایم که مسیح از وجود این همخونه تحمیلی متنفره یاشا زیر لب زمزمه کرد”غلط کرده بیلیاقت” -منظورت چیه صحرا؟!همخونه چیه؟! مگه تو مسیح رو دوست نداشتی؟! یاس نگاهی به یاس کردم که عصبی به نظر میرسید +من دوسش داشتم و دارم،اما دوست داشتن یهطرفه من تو این زندگی بههیچدردی نخورد یاس. بغضم رو قورت دادم،دیگه اشکی برام نمونده بود بس که تو این مدت اشک ریختم -صحرا واضح حرف بزن ببینم نگاهی به یاشا انداختم که با چشمای خیس و عصبی زل زده بود بهم +یاشا -جانم دلم از جوابش لرزید،چرا انقد احمق بودم که این همه عشق پاک یاشا رو ندیدم؟ . عشق به مسیح من رو کر و کور کرده بود . +تو منو نفرین کردی قطره اشکی از گوشه چشم یاشا پایین چکید که دلم رو آتیش زد . یاشا اشکش رو پاک کرد و سرشو رو به سقف گرفت -چجور دلم بیاد نفرینت کنم دختر یاس گیج نگاهم کرد و پرسید -صحرا چی میگی؟!یاشا چرا باید تو رو نفرین کنه؟ ! +مگه تو نمیدونی؟ ! یاشا نگاهش رو بهم دوخت -نه،یاس چیزی نمیدونه یاس بلند شد و کنار یاشا نشست و دستش رو روی شونه یاشا گذاشت -پسرخاله حالا من غریبه شدم؟! مگه نمیگفتی من جای خواهر نداشتت هستم؟! یاشا سری تکون داد که یاس گفت -اگه خواهرم که نباید پنهونی بینمون باشه یاشا کلافه از جاش بلند شد و پشت پنجره پذیرایی وایستاد -پنهونی نیست خواهری،یه چیزی بود که تموم شد -اگه تموم شده بود که تو انقد بیتاب نبودی،قضیه چیه یاشا؟! یاشا به سمت یاس چرخید -من…من… دستی تو موهاش کشید،عصبی و کلافه بود،انگار گفتن این حرف براش سخت بود. زودتر از یاشا گفتم +یاشا قبل ازدواج من با مسیح از من خواستگاری کرده بود یاس شوکه نگاهش بین من و یاشا در گردش بود یاس عصبی بلند شد و طولوعرض پذیرایی رو قدم میزد -بعدش؟ نگاهی بهش انداختم که یاشا به جای من جواب داد -دیگه بعدی نداره که،میبینی که من در برابر رقیب پیروز نشدم +یاشا تو برای من حکم برادرم رو داشتی مثل صدرا یاشا جلو اومد و خم شد تو صورتم -اما تو هیچوقت برای من حکم یاس رو نداشتی. میدونم تو الان شوهر داری گفتن این حرفا به تو کراحت داره اما خب… صداش میلرزید و دیگه نتونست ادامه بده -ارزشش رو داشت صحرا که بخاطر مسیح عشق یاشا رو پس زدی؟ ! +یاس تروخدا تو دیگه نمک رو درد و زخمام نپاچ . یاس دیگه چیزی نگفت،یاشا هم کلافه و عصبی پشت پنجره ایستاده بود و با پاش رو زمین میکوبید و حرفی نمیزد . بلند شدم و چایی دم گذاشتم و کمی میوه و شیرینی آوردم و مشغول پذیرایی شدم اما تمام حواسم پی مسیح بود . دوساعت بعد یاس و یاشا رفتن. ساعت از دوازده گذشته بود اما خبری از مسیح نبود. دلشوره عجیبی داشتم،به این دیر اومدنای مسیح عادت داشتم اما امشب دلم بدجوری شور میزد،انقدی که بعد از رفتن یاسویاشا ظرفای چای و میوه همونطور روی میز بود . بالاخره ساعت نزدیک دو مسیح اومد خونه،از جام تکون نخوردم،بهترین بهونه بود برای دیدنش و رفع دلتنگی اما با چیزی که دیدم خون تو رگام خشک شد،نفسم بند اومد و تمام خونه روی سرم آوار شد… مسیح با سر و ضعی آشفته و صورت زخمی تو چهارچوب در وایستاده بود. توان بلند شدن نداشتم،حس میکردم زانوهام قدرتی نداره و مثل آدمای فلج شده بودم . مسیح چشمای سرخش رو بهم دوخت و با زانو روی زمین افتاد. جیغ خفیفی کشیدم و به سختی با زانوهایی لرزون و بیجون به سمتش رفتم . اشکام دوباره سرازیر شدن +مسیح چیشده؟چرا صورتت زخمیه؟ ! دستش رو بالا آورد که رنگ از صورتم پرید. دستش پر از خون بود. خواستم کمکش کنم تا بره تو اتاقش،اما من به این ریزهای کجا زورم به مسیح میرسید +مسیح کمک کن ببرمت تو اتاقت مسیح بدون اینکه کوچکترین تکونی بخوره دستم رو کشید که پرت شدم تو بغلش. سعی کردم از بغلش بیرون بیام که کنار گوشم با صدای مردونهای که دلم براش ضعف میرفت لب زد -آروم بگیر صحرا +تو زخمی شدی مسیح،باید زخمات ضدعفونی بشه دستش رو دورم حلقه کرد،سعی کردم از بغلش بیرون بیام که با صدای ناله مانندی گفت -تا من نخوام تو نمیتونی از بغلم بیرون بیای خالهریزه اگه هرکسی غیر از مسیح بهم میگفت”خالهریزه”قطعا باهاش شدیدا برخورد میکردم. اما مسیح با همه فرق داشت،حتی حس کردم چقد شنیدن این کلمه از زبون مسیح رو دوست داشتم. تو بغلش تمام آرامش دنیارو داشتم.انگار از تمام دردهای دنیا فارغ میشدم. چند دقیقهای گذشت که به خودم نهیب زدم “این مرد و آغوشش سهم تو نیستن صحرا،وابستهتر از این نشو لعنتی” خودم رو کمی تکون دادم +مسیح بزار کمکت کنم بری تو اتاقت،باید زخمات رو ضدعفونی کنم وگرنه ممکنه عفونت کنن -انقد ازمن بدت میاد که ازم فرار میکنی؟! حلقه دستش رو شل کرد که از بغلش بیرون اومدم. چیزی نگفتم و بلند شدم که مچ دستم رو گرفت -صحرا جوابم رو ندادی بدون اینکه بهش نگاه کنم لب زدم +من زن تحمیلی پدرتم،یادت که نرفته؟! دستم رو ول کرد،کمکش کردم بلند شد و بردم تو اتاق و خوابوندم رو تختش. وسایل پانسمان رو آوردم و تمام زخمای صورت و ضدعفونی کردم و چسب زدم. خونهای دستش رو هم تمیز کردم و باندپیچی کردم . +مسیح اگه میتونی بلندشو لباست رو عوض کنم خونی شده کمی تکون خورد که صورتش از درد جمع شد +مسیح درد داری؟! سری تکون داد،هولزده پرسیدم +کجات درد میکنه؟! با ناله جواب داد -مچ دستم دکمههای پیراهنش رو باز کردم که نگاهم به سینهستبرش افتاد،بعد این همه مدت که زنشم اولین باریه که بدن شوهرم رو میبینم اونم بخاطر اینکه حالش خرابه وگرنه حتی اجازه نمیداد پا تو اتاقش بزارم . نگاه ازش گرفتم و لباس خونیش رو با یه لباس تمیز عوض کردم. از اتاق بیرون رفتم و واود اتاق خودم شدم و هولهولکی مانتو و شالم رو پوشیدم و وارد اتاق مسیح شدم. کمکش کردم تا از تخت بلند بشه -چیکار میکنی صحرا؟ ! یه سویشرت از کمدش بیرون آوردم و کمکش کردم تا بپوشه و گفتم… +باید بریم بیمارستان،ممکنه دستت شکسته باشه سویشرتش رو پوشید. سوییچ رو از پاتختی کنار تختش برداشتم -من خوبم ناخودآگاه پوزخندی زدم و بهش اشاره کردم +قشنگ مشخصه بدون هیچ حرفی کمکش کردم و از خونه بیرون زدیم. تا رسیدن به بیمارستان هیچکدوم حرفی نزدیم. دکتر بعد از معاینه و دیدن عکس دست مسیح تشخیص شکستگی داد . دستش رو گچ گرفتن و بعد از خرید داروهاش به خونه برگشتیم. مسکنهایی که دکتر تجویز کرده بود رو بهش دادم و کمک کردم تا بخوابه. نگاهم به ساعت روبروی تختش افتاد که ساعت پنج صبح رو نشون میداد. مانتو و شالم رو در آوردم و همونجا کنارش موندم. نگرانش بودم،خیلی زیاد نگرانش بودم. وقتی اون اون وضعیت دیدمش برای چندلحظه قلبم از کار افتاد . مسیح تمام زندگی من بود،نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم من بیش از اندازه عاشق مردم بودم اما اون… تا صبح چشم رو هم نزاشتم و همونطور زل زده بودم به صورتش و تمام اجزای صورتشرو توی ذهنم ثبت کردم. ساعت حدود ده بود که چشماش رو باز کرد. با ناله لب زد -سلام لبخند کم جونی زدم و از کنارش بلند شدم +سلام،بهتری؟ کمکش کردم تا روی تخت بشینه -دستم یه خورده درد داره به سمت در رفتم +مسکنات رو که بخوری بهتر میشی وارد آشپزخونه شدم تا صبحانش رو آماده کنم، چایساز رو به برق زدم و خواستم پرش کنم که از دستم ول شد و روی زمین افتاد و صدای بدی داد. مسیح به سمت آشپزخونه اومد -چیشدی صحرا؟ ! حالم اصلا خوب نبود. هم بخاطر اتفاقی که برای مسیح افتاده بود و فشار زیادی بهم وارد شده بود هم بخاطر بیخوابی دیشب. مسیح به سمتم اومد -صحرا با توام؟ ! سری تکون دادم +ببخشید از دستم افتاد. تو برو بیرون من الان صبحانت رو آماده میکنم . -چرا چشمات انقد قرمزه؟! کتری چایساز رو پر کردم و مشغول در آوردن وسایل از یخچال شدم +چیزی نیست. مسیح برو تو اتاق تا صبحانت رو بیارم. زیاد رو پات واینستا ممکنه فشارت بیفته . با دست سالمش مچ دستم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند و عصبی تو صورتم غرید -میگم چرا چشمات اینطوری قرمزه صحرا؟ ! نگاه ازش گرفتم و به کابینتای پشت سرش خیره شدم +بخاطر نخوابیدنه دستش رو زیر چونم گذاشت و متعجب پرسید -تو دیشب رو بیدار موندی؟! این نزدیکی و رفتار مسیح داشت دیوونهام میکرد. قلبم مثل یه گنجشک به قفسه سینهام میکوبید. سری به معنای آره تکون دادم که چونهام رو ول کرد و خیره زل زد تو چشمام. سریع از کنارش رد شدم و خودم رو مشغول آماده کردن صبحانه کردم . +حداقل بشین رو صندلی صندلی رو عقب کشید و بیحرف نشست. بدون هیچ حرفی مشغول خوردن صبحانهاش شد ووقتی صبحانهاش تموم شد گفت -صحرا؟! کمی از چایی رو خوردم و سوالی نگاهش کردم -چرا کمکم کردی؟! متعجب نگاهش کردم که تکیهاش رو به صندلی داد و گفت -منظورم اینه که چرا دیشب اونقد نگران حالم بودی؟! اون وقت شب رسوندیم بیمارستان و تا صبح بالاسرم نشستی و نخوابیدی؟! از پشت میز بلند شدم و قرصاش رو با یه لیوان جلوش گذاشتم +چون پسرداییمی قرصشرو با کمی آب خورد -فقط همین؟! مشغول جمع کردن وسایل روی میز شدم +آره،مگه باید چیز دیگهای باشه؟! ظرف مربا و کره رو داخل یخچال گذاشتم -آخه نگرانی تو چشمات شبیه نگرانی یه دختر عمه برای پسر داییش نبود ! به سمتش برگشتم و پوزخند صدا داری زدم +نگاهشناس شدی؟! رو صورتش خم شد و با لجن آرومی لب زدم +مطمئن باش هرکی دیگه هم جای تو بود من همینکارارو براش میکردم ازش فاصله گرفتم و مشغول شستن ظرفا شدم. مسیح هم بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون رفت. تو دلم پوزخندی به خودم زدم. آب رو بستم و عصبی روی صندلی نشستم و زیر لب به خودم بدوبیراه میگفتم . +دخترهاحمق آخه این چه حرفی بود که زدی؟! آره ارواح عمت تو حتما هم فقط بخاطر اینکه پسر داییت بود کمکش کردی عمه منه که داره برای مسیح میمیرهها ! -صحرا اتفاقی افتاده؟ ! ترسیده جیغ خفیفی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم +این چه وضع وارد شدنه آخه؟ تکیهاش رو به در آشپزخونه زد -ببخشید،نمیخواستم بترسونمت، اومدم بگم که… سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومی گفت -سولماز داره میاد اینجا خونم به جوش اومد. من احمق رو بگو که اعصابم خرد بود که چرا اونطوری باهاش حرف زدم!حالا این آقا وقیحانه اومده روبرو من وایستاده میگه سولمازجانش داره تشریف میاره. روبروش وایستادم و پوزخندی بهش زدم +بهت گفته بودم مسیح که حق نداری کثافطکاریات رو بیاری تو خونه من سرشرو پایبن انداخت و چیزی نگفت. سری از روی تاسف براش تکون دادم و از آشپزخونه بیررن زدم و وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیدم،بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود. حالم از این همه ضعیفی خودم بهم میخورد. با صدای زنگ آیفون از جام پریدم و به سمت در رفتم اما باز پشیمون شدم. بین موندن و رفتن گیر کرده بودم. در آخر هم تصمیم گرفتم برم بیرون و میدون رو برای رقیب خالی نذارم. هولهولکی لباسام رو با یه شلوارک جین که اندازش تا یه وجب بالای زانوم بود و یه تیشرت یقه قایقی قرمز عوض کردم و یهکمی ریمل و رژ زدم. من اصلا همچین لباسایی جلو مسیح نپوشیده بودم اما خب امروز لازم بود. از اتاق بیرون رفتم که سولماز رر که کنار مسیح نشسته بود دیدم. سلماز سلام آرومی کردم که سرشون به سمت من چرخید. سولماز با نفرت و مسیح با تعجب بهم نگاه کردن. برای یه لحظه از نوع پوشیدن لباسام پشیمون شدم ولی دیگه نمیتونستم کاری کنم. به زور لبخندی زدم و روی مبل روبروی مسیح و سولماز نشستم سولماز لبخند دندوننمایی زد و رو به من با لحن عصبی گفت -ای وای توام خونه بودی؟! پوزخندی زدم و نگاه پر گلایهای به مسیح انداختم که سرش رو پایین انداخت +دوست داشتی نباشم؟! خودشرو کمی به سمت مسیح کشید و با لحن چندشی گفت -نه عزیزم،چه حرفیه؟خب اینجا خونه خودته دیگه بدون اینکه نگام رو از مسیح بگیرم با لحن پر گلایهای لب زدم +خوبه حداقل تو متوجه شدی اینجا خونه منه مسیح سرش رو بلند کرد و زل زد تو چشمام. نگاهش با همیشه فرق داشت. رنگ نگاهش سرد و بیروح نبود. برعکس حتی نگاهش گرم بود یه گرمایی که نتونستم بفهممش . -صحرا جان نمیخوای یه قهوه به مهمونت بدی؟! نگاه از مسیح گرفتم و خیره شدم تو چشمای وقیح سولماز +شرمنده عزیزم در جریان اومدنت نبودم،وسایل پذیرایی آماده نیست. سولماز عصبی ازم روگرفت و خیره شد به مسیحی که هنوز زل زده بود به من. زیر حرارت نگاهش حس میکردم هر لحظه ممکنه آب بشم. با اون تیشرتی که پوشیده بودم به شدت احساس گرما و خفگی میکردم. هرآن ممکن بود خودم رو ببازم و دست دلم رو برای مسیح و سولماز رو کنم. نامحسوس نفس عمیقی کشیدم که مسیح خطاب به سولماز گفت -سولماز مگه تو یه قرار مهم نداشتی؟! دیرت میشهها سولماز از جاش بلند شد و کیفش رو از روی مبل برداشت و با لحن گلایهآمیزی رو به مسیح گفت -داری از خونت بیرونم میکنی؟! مسیح نیمنگاه تبداری به من انداخت و دوباره زل زد تو چشمای سولماز -نه سولماز جان،این چه حرفیه فقط خواستم یوقتی بدقول نشی پوزخندی زدم و سرم رو پایین انداختم و به میزعسلی خیره شدم. سولماز خم شد و بوسی روی گونه مسیح زد و بعد یه خداحافظی زوری از من از خونه بیرون رفت……….
ادامه رمان را درپی دف آن بخوانید…………………
یک رمان بسیار زیبای عاشقانه
اشتراک گذاری
1406 روز پيش
abbas alimirzaiy
348,793 views
تومان28,000Original price was: تومان28,000.تومان24,500Current price is: تومان24,500.
سایت پارسی رمان یک مرجع معتبر برای خرید بهترین رمان های ایرانو جهان لطفا با ما همراه باشید به زودی اپ بزرگ ما هم فعال خواهد شد که امکانات بی نظیری برای شما خواد داشت ... منتظر باشید ...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.
من خریدم این رمان رو الان چه جوری بقیه شو بخونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام به پشتیبانی آنللاین پیام بدید 09221706572 یا این شماره
من این رمان و خریدم الان چه جوری بخونمششششش
سلام به پشتیبانی آنللاین پیام بدید 09221706572 یا این شماره
سلام چجوری این رمان رو رایگان دانلود کنم